خبر داغ

خبر داغ

نویسنده: 
اِوِلین وو
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: جلد سخت تعداد صفحات: 256
قیمت: ۲۴۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۱۶,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696082
لرد کوپر، از غول‌های مطبوعاتی بریتانیا و صاحب روزنامه‌ی پرتیراژ بدویت، بابت استعداد خدادادی‌اش در یافتن خبرنگاران بی‌رقیب به خود می‌بالد. او در گیرودارِ یافتن خبرنگاری خبره برای پوشش جنگی قریب‌الوقوع در جمهوری آفریقایی اسماعیلیه است تا از رقیب مطبوعاتی‌اش، لرد زینک و روزنامه‌ی بربریت او جا نماند. کوپر با پیشنهاد خانم استیچ، همسر یکی از اعضای متنفذ هیئت دولت انگلستان، خیال می‌کند بالأخره خبرنگار درست را پیدا کرده، غافل از این‌که دست روزگار نقشه‌های دیگری برای او در سر دارد.
و بدین‌ترتیب خبر داغ آغاز می‌شود، کمدی اشتباهات پرهیجان اِوِلین وو که اساسش بر موقعیت‌های مضحک و خنده‌داری است که خبرنگاران، در تقلای رسیدن به خبر دست‌اول، می‌آفرینند.

دسته‌بندی کلاسیک طنز کلاسیک

تمجید‌ها

ـ نیویورک تایمز بوک ریویو 

«اِوِلین وو با این رمان متر و معیار تازه‌ای برای طنزنویسان انگلیسی معین کرد... خبر داغ لذت‌بخش و به‌شدت خنده‌دار است و هر کس باید نسخه‌ای از آن را داشته باشد.» 

ـ لندن ریویو آو بوکز 

«حماقت در دنیای سیاست و رقابت و هیجان برای مخابره و نمایش حماقت سیاستمداران گاهی فاجعه می‌آفریند، درست مثل آنچه در خبر داغ شاهدش هستیم.»

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

پیشگفتار



آرتور اولین سن جان وو (۱۹۶۶-۱۹۰۳)، که از بخت بلند در خانواده‌ی لندنیِ ممتاز و فرهیخته‌ای متولد شده بود، پس از آن‌که طبعش را در هر پیشه‌ای از تدریس تا نجاری آزمود، سرانجام به تقدیر گردن نهاد و به وادی ادبیات قدم گذاشت. وو،‌ پس از چند جستار و داستان کوتاه با همان رمان اول، زوال و سقوط (۱۹۲۸)، تحسین اهالی فن را برانگیخت و با نویسندگانی بزرگ چون آرنولد بنِت و پی‌جی وودهاوس مقایسه شد.
این رمان‌نویس طناز و خبرنگار شهیر که گراهام گرین او را در نامه‌ای که پس از مرگ وو در مجله‌ی تایم منتشر شد «بزرگ‌ترین نویسنده‌ی هم‌نسل من» خوانده بود، خبر داغ را در 1938 کم‌و‌بیش بر حسب تجربه‌ی خود در پوشش ویژه‌ی جنگ  دوم ایتالیا و اتیوپی برای مجله‌ی دیلی میل نوشت.
روزنامه‌ای پرتیراژ که مدتی است در رقابت بر سر انتشار خبری داغ از قافله‌ی حریفانش در محله‌ی مطبوعات‌نشینِ فلیت عقب مانده، برای تهیه‌ی گزارش دست‌اول از جنگ داخلیِ قریب‌الوقوعی در جمهوری خیالیِ اسماعیلیه در شرق آفریقا دست به دامان نویسنده‌ای پرآوازه می‌شود اما تشابه اسمی نویسنده با ستون‌نویس ناآزموده‌ی روزنامه که به‌اشتباه به‌جای او به منطقه‌ی جنگی فرستاده می‌شود گره تازه‌ای به کار روزنامه می‌اندازد. اولین وو که به زبان تیز و نظرات مناقشه‌برانگیزش معروف بود، این رمان را نیز از آراء جنجالی‌اش بی‌بهره نگذاشته و در ریشخند فضای حاکم بر عالم سیاست و مطبوعات آن سال‌ها دست خود را بازِ باز دیده است.
خبر داغ از دیدگاه «آبزرور» یکی از صد رمان برتر همه‌ی دوران‌هاست و «مادرن لایبرری» نیز این کتاب را در فهرست صد اثر برگزیده‌ی قرن بیستم خود جای داده است.

دفتر اول

خدمات استیچ


یک

۱
جان کورتِنی بوت هنوز مرد جوانی بود که به گفته‌ی ناشرش «در ادبیات معاصر به جایگاهی قرص و رشک‌برانگیز دست یافت». رمان‌هایش همان سال اول پانزده‌هزار نسخه فروش می‌رفت و خوانندگانی داشت که نظرشان برای جان بوت ارزشمند بود. در فواصل رمان‌ها هم، با آثاری کم‌سود اما امروزی در باب تاریخ و سفر، نام نیکش را در محافل روشنفکری حفظ می‌کرد. نسخه‌های اولِ امضاشده‌اش گهگاه یکی دو شیلینگ گران‌تر از قیمت اصلی دست‌به‌دست می‌شد. هشت کتاب از او چاپ شده بود (اولی زندگی‌نامه‌ی رَمبو که در هجده‌سالگی نوشته بود و آخری تا آن وقت، اتلاف وقت، شرح سنجیده و خاضعانه‌ی چند ماهِ هولناک میان سرخ‌پوست‌های پاتاگونیا) که اغلبِ هم‌سُفرگانِ ناهارِ بانو مترولند، نام سه‌چهار تایی از آن‌ها را در حافظه داشتند. دوستان پرمحبتِ پرشماری هم داشت: ارزشمندترینشان همسر دوست‌داشتنیِ آقای اَلجِرنان استیچ.
مثل همه‌ی هم‌پالکی‌های خانم استیچ، جان بوت هم هرگاه گرهی به کارش می‌افتاد معمولا برای چاره‌جویی نزد او می‌رفت. آن صبح سردِ سوزان اواسط ژوئن هم به همین نیت بود که از پارک گذشت و سری به خانه‌ی او زد؛ خانه‌ای محشر، کارِ دستِ نیکلاس هاکس‌مور، که در کمال تواضع در بن‌بستی نزدیک کاخ سن‌جیمز پنهان شده بود.
آقای الجِرنان استیچ توی راهرو ایستاده بود: کلاه‌لگنی‌اش را بر سر گذاشته بود، دست راستش را که کیفِ چمدانیِ زرشکیِ آراسته و شاهانه‌ای را چسبیده بود از توی آستین چپ پالتویش درآورد و با آن یکی دست کلافه جیب روی سینه‌اش را کاوید. چترِ زیر بغلِ چپش هم اسباب زحمت مضاعف شده بود. واضح حرف نمی‌زد چون روزنامه‌ی صبح را لای دندان‌هایش لوله کرده بود. به‌نظر داشت می‌گفت: «نمی‌تونم بپوشمش.»
مردی که در را باز کرده بود به دادش رسید؛ چتر و کیف را گرفت و روی میز مرمر گذاشت. پالتو را هم درآورد و پشت سر اربابش نگه داشت. جان هم روزنامه را درآورد.
- ممنون. خیلی ممنون. بی‌نهایت ممنون. اومده‌ای جولیا رو ببینی، ها؟
صدایی ملیح که وضوحی غریب داشت، از آن بالای بالا به پایینِ پیچ‌و‌تابِ پرنقش‌و‌نگارِ پلکان عظیم رسید.
- سعیت رو بکن واسه شام دیر نرسی، اَلجی. کِنْت‌ها می‌آن.
استیچ گفت: «طبقه‌ی بالاست.» دیگر پالتویش را پوشیده بود و بی‌ردخور به وزیری در هیئت دولت انگلیس می‌مانست: قامتی دراز و باریک با بینیِ دراز و باریک و سبیل دراز و باریک؛ سوژه‌ی دلخواه کاریکاتوریست‌های اروپایی.
استیچ گفت: «هنوز توی تخته.»
- سخنرانی امروز صبحتون خیلی تأثیرگذار بود.
جان همیشه با استیچ مبادیِ آداب بود؛ همه بودند. اعضای حزب کارگر شیفته‌اش بودند.
- سخنرانی؟ مال من؟ آها. خیلی تأثیرگذار بود، ها؟ به نظر خودم که وحشتناک بود. واقعاً ممنونتم. خیلی ممنون. بی‌نهایت ممنون.
بدین‌ترتیب، استیچ به وزارت دفاع سلطنتی رفت و جان به طبقه‌ی بالا تا جولیا را ببیند.
ساعت از یازده گذشته بو؛ اما جولیا، همان‌طور که شوهرش گفته بود، هنوز توی تخت بود. چهره‌ی اغلبْ متغیرش را انگار گِل گرفته بودند: صلب و تهدیدآمیز، مثل نقاب سرخ‌پوست‌های آزتک. ولی مشغول استراحت نبود. منشی‌اش، دوشیزه هالووِی، با دفاتر حساب‌و‌کتاب و صورت‌حساب‌ها و نامه‌ها پهلویش نشسته بود. خانم استیچ با یک دست چک‌ها را امضا می‌کرد؛ با دست دیگر گوشیِ تلفن را گرفته بود و همزمان جزئیاتِ لباس‌های مجلس رقص خیریه‌ای را مشخص می‌کرد. مرد جوان خوش‌قیافه‌ای هم بالای چهارپایه قلعه‌هایی مخروبه بر سقف می‌کشید. جوزفین، نابغه‌ی هشت‌ساله‌ی خانواده‌ی استیچ، پای تخت نشسته بود و تکلیف آن روزش از ویرژیل را معنی می‌کرد. ندیمه‌ی خانم استیچ، بریتلینگ، داشت شرح جدول کلمات متقاطع صبح را برایش می‌خواند. از هفت‌و‌نیم سخت مشغولش بود.
تا جان وارد شد، جوزفین از سر درس‌و‌مشق بلند شد تا لگدی به او بپراند. وحشیانه گفت: «بوت، بوت!» و به‌نوبت لگدی حواله‌ی کشکک این زانو و آن زانویش کرد. شوخی داشتند.
خانم استیچ صورت گِل‌گرفته‌اش را، که فقط چشم‌هایش ردی از خوش‌آمدگویی داشت، به‌طرف مهمانش گرداند.
- بیا تو. دارم می‌رم بیرون. جریانِ این بیست پوند به خانم بیور چیه؟
دوشیزه هالووی گفت: «واسه هدیه‌ی عروسیِ بانو جین.»
- لابد خُلی چیزی شده بودم. درباره‌ی کله‌ی شیرِ زره سینه‌ی اون سنتوریون  هم، یه خوشگلش روی دروازه‌ی یه خونه‌ای هست نزدیک سالزبِری، بهش می‌گن عمارت توئیزبری. دمِ دست‌ترین جایی که می‌تونی کُپیش کن. زنگ بزن کانتری لایف و «شماره‌های قدیم»شون رو بگیر، دو سال پیش این‌طورها، یه عکسی ازش چاپ کردن. داری زیادی عَشقه دورِ اون برجک می‌کِشی، آرتور. جغده هم پیدا نمی‌شه، مگه بذاریش روی اون سنگ ساده، و من جغده رو یه‌جور دیگه دوست دارم. مونِرا  عزیزم، مثل تومتیدی . اسامی خنثی رو همیشه با یه آی کوتاه جمع می‌بندن. مثل بازی با حروفه. ببین تراکوتا  می‌خوره؟ خوشحالم می‌بینمت، جان. چه عجب از این ورها. می‌تونی بیای باهم بریم فرش بخریم. تو محله‌ی بِثْنال گرین یه مغازه‌ی جدید پیدا کرده‌م. صاحبش یه یهودیِ خیلی جالبیه که یک کلمه هم انگلیسی سرش نمی‌شه. همه‌ش هم داره عجیب‌ترین اتفاق‌ها واسه خواهرش می‌افته. من واسه چی باید پا شم برم خیریه‌ی ناحیه‌ی فقیرنشینِ اون زنه ویولا کَزِم؟ مگه ایشون واسه تیمارستان نمونه‌ی من اومد؟
- آره راستش، خانم استیچ.
- خب پس گمونم بشه دو گینی . ببین؛ کشته‌مرده‌ی اتلاف وقت شدم. تو بلک‌وِل دورِ هم خوندیم. اون راهب بی‌کله عالیه.
- راهب بی‌کله؟
- کتابِ تو رو نمی‌گم. اون‌جای نقاشیِ سقفیِ آرتور. گذاشتمش تو اتاق‌خواب نخست‌وزیر.
- خوندش؟
- ام... فکر نکنم اون‌قدرها اهل مطالعه باشه.
- تراکوتا طولانیه خانم. کلمه‌هه «رِ» هم نداره.
- بذار هاتِنْتات.  از این جور کلمه‌ها باید باشه. هیچ‌وقت نمی‌تونم با حروف بازی کنم، مگه جلو چشمم باشن. نه، توئیزبری؛ حتماً یه چیزهایی ازش به گوشِت خورده.
جوزفین به‌آواز گفت: «فلوریبوس اَستروم، پردیتوس اِ لیکوئیدیس ایمیسی فونتیبوس اَپروس.  داره می‌گه «با گل‌ها تو جنوب گم شده، و به چشمه‌های آب فرستاده شده»؟ اَپروس یعنی گرازهای وحشی ولی از معنیِ این تیکه درست سر درنمی‌آرم.»
- فردا می‌ریم سروقتش. الان باید برم بیرون. هاتنتات به دردی خورد؟
بریتلینگ با صدایی که ناامیدی از آن می‌بارید گفت: «هِ هم نداره، خانم.»
- ای بابا. باید زیر دوش بهش فکر کنم. سرجمع ده دقیقه طول می‌کشه. بمون و با جوزفین معاشرت کن.
از تخت پایین آمد و از اتاق بیرون رفت، بریتلینگ هم از پی‌اش. دوشیزه هالووی چک‌ها و کاغذها را جمع کرد. مرد جوانِ بالای چهارپایه با جدیت به رنگ‌زدن ادامه داد. جوزفین تا سَرِ تخت غلت زد و به جان خیره شد.
- خیلی لوسه، نیست بوت؟
- من که خیلی ازش خوشم می‌آد.
- واقعاً؟ به نظر من ولی همه‌ی کارهای آرتور لوس‌ان. کتابت، اتلاف وقت، رو خوندم.
- اِ!
جان خودخواسته به استقبال نقد نمی‌رفت.
- به نظر من که خیلی لوس بود.
- همه‌چی انگار به نظرت لوسه که.
جوزفین با اطوار گفت: «کلمه‌ی جدیدیه که استفاده‌ی بجاش رو تازگی یاد گرفته‌م. به نظرم تقریباً به هر کَس و هر چیزی می‌خوره: هم به ویرژیل، هم به دوشیزه بریتلینگ، هم به کلاس فوق‌برنامه‌ام.»
- از کلاس فوق‌برنامه‌ا‌ت چه خبر؟
- فعلاً که شاگرد اولم، بااین‌که چند تا دختر بزرگ‌تر از من هست و دو تا پسر طبقه‌متوسطی.

ده دقیقه‌ی خانم استیچ ده دقیقه بود. درست سرِ وقت با لباسِ بیرون برگشت. صورت قشنگش که دیگر ردی از گِل‌گرفتگی نداشت، حالا از شور و نشاط جان گرفته بود.
- جوزفین قشنگم، آقای بوت حوصله‌ا‌ت رو سر برد؟
- بد هم نبود، راستش. بیشتر من حرف زدم.
- واسه‌اش ادای نخست‌وزیر رو درآر.
- نه.
- واسه‌ا‌ش آهنگ ناپولی‌ات رو بخون.
- نه.
- روی سرت وایسا. فقط یه دفعه، واسه آقای بوت.
- نه.
- ای بابا. خب، اگه می‌خوایم بریم بثنال گرین و تا قبلِ ناهار هم برگشته باشیم، باید همین‌الان‌ها راه بیفتیم. راه‌بندون وحشتناکه.
الجرنان استیچ سوار بر دایملر تیره‌ی کم‌و‌بیش عتیقه‌ای سر کار می‌رفت. جولیا همیشه پشت فرمان آخرین مدلِ ماشین‌های جمع‌و‌جورِ تولیدانبوه می‌نشست که سالی دو دفعه نویَش می‌کرد و همیشه رنگ سیاه براقی داشت: درخشان و کوچک، مثل نعش‌کش کوتوله‌ها. جولیا چرخ ماشین را از لبه‌ی جوی رد کرد و تا تقاطع سنت جیمز توی پیاده‌رو قیقاج داد، اما آن‌جا مأمور پلیسی شماره‌پلاکش را برداشت و دستور داد به خیابان برگردد.
خانم استیچ گفت: «این هفته بار سومه. کاش این کار رو نمی‌کردن. حسابی اسباب زحمت اَلجی می‌شه.»
توی راه‌بندان که گیر افتادند، موتور را خاموش کرد و روی جدول کلمات متقاطع متمرکز شد. گفت: «می‌شه انفجار!» و خانه‌های جدول را پر کرد.
باد از شرقِ خیابان می‌وزید و با خود دودِ اگزوزِ صد تایی ماشین و خرده‌های زبرِ گچ‌کاریِ ریجِنسیِ نمای ساختمانی کار دستِ نَش  را می‌آورد که روزگاری ظاهر مقبولی داشت اما حالا آن دست خیابان داشت فرو می‌ریخت. جان لرزید و چشمش را آن‌قدر مالید که آت‌و‌آشغال‌ها بیشتر تویش فرو رفتند. 
هشت دقیقه تلاش مستمر برای تمام‌کردنِ جدول کافی بود. خانم استیچ روزنامه را تا و از بالای شانه پرت کرد روی صندلی عقب و با دلخوری راه‌بندانِ قفلِ روبه‌رو را پایید. گفت: «دیگه شورِش دراومد!» و موتور را روشن کرد، دوباره گرفت سمت لبه‌ی پیاده‌رو و رو به خیابان پیکِدْلی راند. مرد جوانِ تاس و خپلی که سر راهش بود آن‌قدر دوید تا بالأخره روی پله‌ی باشگاه بروکْس پناه گرفت. جایش که امن شد، رویش را برگرداند تا اعتراض کند اما بلافاصله خانم استیچ را شناخت و خالصانه رو به پشت ماشین جمع‌و‌جورِ سیاه‌رنگ که مثل برق‌و‌باد تقاطع خیابان ارلینگتون را دور می‌زد، تعظیم کرد. 
زن گفت: «از این ماس‌ماسک‌ها یکی واسه این خوشم می‌آد که کارهایی می‌شه باهاشون کرد که از ماشین‌های واقعی برنمی‌آد.»
جز در چند تقاطع مهم که کارگرهای سد معبر، مثل پُست‌های دیدبانیِ بی‌فایده‌ی سنگری پرولتاریایی، با دریل‌های مکانیکی مشغول دَریدن خیابان بودند تا سیم‌ها و لوله‌هایی را کار بگذارند که زندگی شهر را در مهار خود می‌گرفت، صف راه‌بندان از تقاطع هایدپارک تا پیکِدلی سرکِس پیوسته و چسبیده ادامه داشت و جُم نمی‌خورد؛ میخکوب مثل یک عکس.
جان بوت گفت: «می‌خوام از لندن بزنم بیرون.»
- پس کار به جاهای باریک کشید.حتماً به‌خاطر دوست‌دختر آمریکاییت، نه؟
- خب، بیشتر به‌خاطر اون.
- قبلِ این‌که تو مخمصه بیفتی، بهت هشدار دادم. اذیت می‌کنه؟
- بذار دهنم بسته بمونه. ولی اگه نرم یه جای دور، پاک خل می‌شم.
- اطلاع دقیق دارم که همین دختر کاری کرده لااقل سه نفر سر به بیابون بذارن. تو می‌خوای کجا بری؟
- دقیقاً سرِ همین می‌خواستم باهات حرف بزنم.
صف ماشین‌ها ناگهان ده متری جلو رفت و دوباره متوقف شد. نسخه‌ی ظهرگاهیِ روزنامه‌های عصرْ دیگر به خیابان‌ها رسیده بود. اعلان‌های بحران اسماعیلیه و تذکر شدیداللحن جامعه‌ی ملل در بادی که از شرق می‌وزید می‌جنبیدند.
- اسماعیلیه به‌نظر جای مناسبیه. یعنی اَلجی می‌فرسته من رو اون‌جا جاسوسی؟
- اصلاً و ابداً.
- چرا؟
- قبلی‌ها. الجی الان چند هفته‌ست داره روزی عذر ده تا جاسوس رو می‌خواد. آدمِ این‌کاره بیداد می‌کنه. چرا نمی‌ری مخبرِ جنگ شی؟
- می‌تونی جورش کنی؟
- دلیلی نمی‌بینم که نتونم. به‌هرحال تو پاتاگونیا بوده‌ا‌ی. به‌نظرم باید از خداشون هم باشه. مطمئنی جدی‌جدی می‌خوای بری؟
- مطمئنِ مطمئن.
- خب پس ببینم چی‌کار ازم برمی‌آد. امروز موقع ناهار لُرد کوپر رو خونه‌ی مارگوت می‌بینم. سعی می‌کنم حرفش رو پیش بکشم.


۲
یک‌و‌نیمِ بانو مترولند یعنی ده دقیقه به دو. درست همین موقع بود که خانم استیچ (که از زورِ راه‌بندان مجبور شده بود ماشین کوچکش را توی پارکینگی وسط راه بثنال گرین رها کند و با قطار درون شهری به خیابان کورْزون برگردد) هم زمان با میزبانش سر رسید. ولی لرد کوپر که معمولاً رأس ساعت یک ناهار می‌خورد، کمی بی‌قرار انتظار می‌کشید. هرازچندگاهی در به روی زنان و مردان مختلفی گشوده شده بود که به‌ظاهر همدیگر را خوب می‌شناختند ولی لُرد کوپر را به‌جا نیاورده و به او محل نداده بودند. زیردستانش در شرکت روزنامه‌ی مگالوپولیتِن لابد به‌سختی می‌توانستند چهره‌ی مشوشی را به‌جا بیاورند که هر بار در باز می‌شد از جا برمی‌خاست و، بی‌که کسی متوجهش شود، دوباره می‌نشست. در این حوالی غریبه بود. کمکِ بی‌ملاحظه‌اش به یکی از خیریه‌های بانو مترولند بود که او را، وسط روزی شلوغ، در معرض چنین تجربه‌ی هولناکی قرار داده بود. حالا با کمال میل حاضر بود مبلغ کمکش را دوبرابر و خودش را خلاص کند. منتها تا خانم استیچ او را آماجِ تیرهای نافذِ سحر و افسونش قرار داد، آشکارا اول سست شد، بعد منگ و دست‌آخر بی‌اندازه سربه‌راه.
از لحظه‌ی ورودِ این زن، مهمانیِ ناهار برای لرد کوپر زیرورو شد؛ نگاهش عوض شد. خانم استیچ را تا حدی می‌شناخت؛ گه‌گداری از دور دیده بودش؛ حالا برای اولین‌بار خودش را سرتاپا مغروق و مفتون و مدهوشِ او می‌دید. آن‌ها که پشت میز نشسته و نظاره‌گر این روندِ آشنا بودند، به نجواهایی که لرد کوپر مسحورتر از آنی بود که متوجهشان شود، افتادند به گمانه‌زنی که جولیا چه خواسته‌ای ممکن است از او داشته باشد. بعضی گفتند: «یه ربطی به تیمارستان نمونه‌اش داره»؛ دیگرانی گفتند: «می‌خواد کاریکاتوریست‌ها دست از سر اَلجی بردارن»؛ پادو دوم (که به دستور بانو مترولند رژیم داشت و موقع ناهار همیشه خلقش تنگ می‌شد) پیش خودش فکر کرد «گیروگورِ مالی پیدا کرده». «دنبال یه کاریه واسه یه کسی» از همه به واقعیت نزدیک‌تر بود، منتها هیچ‌کس یادِ جان کورتنی بوت نیفتاد، تا این‌که خودِ خانم استیچ اسمش را وسط آورد. آنوقت همه‌شان خالصانه مجیزش را گفتند.
خانم استیچ بعد از این‌که لرد کوپر را واداشت تا بی‌محابا روراستیِ نخست‌وزیر در آشکار و خفا را نکوهش کند، گفت: «می‌دونین، احتمال می‌دم همینی باشه که شما می‌گین ها، منتها حدوحدودِ سلیقه‌ش ورای چیزیه که فکرش رو می‌کنین. همیشه‌ی خدا با یه بوت کناردستش می‌ره تو تخت.»
لرد کوپرِ ساده‌دل، سردرگم پرسید: «با یه بوت ؟»
- با یکی از کتاب‌های جان بوت.
حاضرینِ مهمانیِ ناهار اشاره‌ی او را گرفتند.
بانو مترولند گفت: «جان بوتِ عزیز. آخ که چقدر باهوش و جذابه این مرد. کاش می‌شد راضیش کنم بیشتر بیاد ببینمش.»
بانو کاکپِرْس گفت: «چه قلمِ محشری هم داره.»
دورِ میز از تعریف‌ و تمجید جان بوت به همهمه افتاد. نام او به گوش لرد کوپر نخورده بود. مصمم شد از دبیر ادبیاتِ روزنامه در این باره پرس‌و‌جو کند؛ توجهش به بوت جلب شده بود.
خانم استیچ موضوع بحث را تغییر داد و به دلنشین‌ترین شکل ممکن بنا کرد به پرسیدن از احتمال صلح در اسماعیلیه. لرد کوپر این‌طور ابراز عقیده کرد که جنگ داخلی اجتناب‌ناپذیر است. خانم استیچ هم گفت: «چه کم باقی مانده‌اند از مخبرهای مشهور جنگ.»
بانو کاکپِرس پرسید: «اسم یکی‌شون سِر چی‌چی هیچکاک نبود؟» ــ که حرکت اشتباهی بود، چون شوالیه‌ی مزبور همان اواخر بعد از مجادله‌ای تلخ بر سر تاریخ نبرد هیستینگز  از خدمت لُرد کوپر مرخص و به اردوگاه دشمنِ او، لرد زینک، نقل مکان کرده بود.
خانم استیچ پرسید: «شما کی رو می‌خواین بفرستین اسماعیلیه؟»
لرد کوپر گفت: «دارم با دبیرهای خودم درباره‌ی این موضوع رایزنی می‌کنم. به نظر ما یه جنگ کوچیکه با یه آینده‌ی خیلی روشن. به‌قولی، یه قاب کوچیک از نمایشِ جهانی. می‌خوایم کامل پوشش بدیمش. طرز کار یه روزنامه‌ی بزرگ...» و بالأخره رگ روتِریَنش  بالا زد: «... از اون جنس پیچیدگی‌هاست که مردم ابداً ازش اطلاع ندارن. یه شهروند عادی، خیلی سر درنمی‌آره که عوض اون یک پنیِ صبحگاهیش چه ماشین‌آلات عظیمی به کار افتاده‌ا‌ن...» بانو مترولند، کم‌جان اما واضح گفت: «وای خدا. ما کارشناس‌های نیروی دریایی، زمینی و هوایی، تیم عکاس و خبرنگارهای تحلیلی‌مون رو بسیج می‌کنیم تا جنگ رو از هر زاویه و توی هر جبهه‌ای پوشش بدیم.»
خانم استیچ گفت: «بله، بله، بله. گمونم همین‌طور باشه... اگه من جای شما بودم، یکی مثل بوت رو می‌فرستادم. البته فکر نکنم بتونین خودش رو به رفتن قانع کنینها، ولی یکی شبیهش.»
- خانم استیچِ عزیز، تا جایی که من می‌دونم، مگالوپولیتِن می‌تونه نوابغ کل جهان رو فرا بخونه. همین هفته‌ی پیش، ملک‌الشعرا در رثای نوسان فصلیِ خالصِ فروشمون قصیده گفت و ما هم با حروف درشت توی صفحه‌ی میانی کارش کردیم. به اعتراف خودش شاعرانه‌ترین و پول‌سازترین کاری بود که به‌عمرش کرده بود.
- خب، البته اگه بتونین بوت رو گیر بیارین، درست همونیه که می‌خواین. نویسنده‌ی معرکیه، همه‌جا رو گشته و از زیر و بم وضعیت اسماعیلیه هم خبر داره.
بانو کاکپرس خالصانه گفت: «بوت محشره.»

نیم‌ساعت بعد، خانم استیچ به جان زنگ زد تا بگوید «خیله‌خب جان. فکر کنم جور شد. از هفته‌ای پنجاه پوند یه پنی هم پایین‌تر نمی‌آی‌ها.»
- خدا خیرت بده، جولیا. نجاتم دادی.
خانم استیچ شادمانه گفت: «از خدمات استیچ بود فقط.»


۳
همان شب، آقای سالتِر، دبیر بخش بین‌الملل روزنامه‌ی بَدویّت ، به صرف شام به عمارت ییلاقیِ رئیسش در فینچْلیِ شرقی فراخوانده شد. دعوت بسیار ناخوشایندی بود. آقای سالتر معمولاً تا ساعت نُه توی دفتر کار می‌کرد. آن شب تصمیم داشت به خودش مرخصی بدهد و به اُپرا برود؛ او و همسرش چند هفته‌ای بود مشتاقانه چشم‌انتظارِ آن شب بودند. حینی‌که به مقصد عمارت بدقواره‌ی لرد کوپر می‌راند، با اندوه به آن روزهای سرخوش و بی‌غمی فکر کرد که صفحه‌ی زنان را می‌بست یا از آن بهتر، زمانی که برای یکی از هفته‌نامه‌های طنزِ لرد کوپر جوک انتخاب می‌کرد. سیاست مگالوپولیتن بود که کارکنانش را با تغییر مدامِ مسئولیت‌هایشان هوشیار نگه دارد. سقف آمالِ آقای سالتر این بود که مسئولیت مسابقات را به او بدهند. ولی فعلاً دبیر بخش بین‌الملل بود و زندگی به کامش زهرمار.
شام را دوتایی صرف کردند. سوپ جعفری، ماهی سفید، کباب گوساله و پودینگِ میوه خوردند و ویسکی با سودا نوشیدند. لرد کوپر از نازیسم و فاشیسم و کمونیسم حرف زد. بعدتر، در کتابخانه‌ی بی‌نورَش، وضعیت کلیِ خاور دور را تشریح کرد. گفت: «بَدویت از دولت‌های قدرتمندِ متخاصمِ همه‌جای دنیا حمایت می‌کنه. خودکفایی داخلی، ابراز وجود خارجی.»
نقش آقای سالتر در این گفت‌و‌گو محدود بود به اظهار موافقت: وقتی حق با لرد کوپر بود «مسلماً، لرد کوپر»؛ وقتی اشتباه می‌کرد «تا حدی.»
- بذار ببینم، اسم اون‌جا چی بود یعنی؟ پایتخت ژاپن؟ یوکاهاما، درسته؟
- تا حدی، لرد کوپر.
- و هنگ‌کنگ هم تو چنگ ماست دیگه، نیست؟
- مسلماً، لرد کوپر.
کمی بعد: «خب توی اسماعیلیه جنگ داخلی شده. دلم می‌خواد پوشش بدیمش. به‌نظرت کی رو بفرستیم؟»
- خب، لرد کوپر، به‌نظر می‌آد دو تا انتخاب داریم: یا یکی از خودمون رو بفرستیم که می‌تونه خبر گیر بیاره منتها اسمش به گوش مردم آشنا نیست، یا یکی رو از بیرون بیاریم که معروفه به تبحر در مسائل نظامی. می‌دونین، از وقتی هیچکاک رو از دست داده‌ایم...
- بله، بله. تنها آدممون بود که توی اروپا می‌شناختنش. می‌دونم. لابد زینک می‌فرستدش. می‌دونم. منتها راجع به نبرد هیستینگز اشتباه می‌کرد. سال ۱۰۶۶ بود؛ خودم خوندم. من آدمی رو زیردستم نگه نمی‌دارم که به قدر اعتراف به اشتباهش بزرگ نشده باشه.
- باید بریم سروقت آمریکایی‌ها؟
- نه. بهت می‌گم کی رو می‌خوام: بوت.
- بوت؟
- آره، بوت. یه مرد جوانه که به کارهاش خیلی‌خیلی علاقه‌مندم. قلمش رقیب نداره، پاتاگونیا بوده و نخست‌وزیر کتاب‌هاش رو می‌ذاره کنار تختش. آثارش رو دنبال می‌کنی؟
- تا حدی، لرد کوپر.
لرد کوپر گفت: «خب، فردا پیداش کن. باهاش قرار بذار. صمیمی رفتار کن. شام ببرش بیرون. به هر قیمتی که شده بگیرش...» و اضافه کرد: «البته به هر قیمتِ معقولی.» چون همان اواخر اتفاق دردناکی افتاده و دستورات مشابهی که برای خودنمایی داده بود، موبه‌مو اجرا و با دوچرخه‌رانی دغل‌باز که یک آن نظر لرد را جلب کرده بود، قراردادی پنج‌ساله به مبلغ سالیانه پنج‌هزار پوند منعقد شده بود تا به بستن صفحه‌ی ورزش روزنامه کمک کند.


۴
آقای سالتر ظهر سرِ کار رفت. سرویراستار را دید که غمگین نشسته بود.
گفت: «روزنامه‌ی امروز صبح افتضاحه. به پرفسور جِلابی سی گینی دادیم که سرمقاله بنویسه، آدم از یک کلمه‌اش هم سر درنمی‌آره. بَربریّت  با گزارش کشتن از روی ترحم در باغ‌وحش تو هر نسخه داره روی دستمون بلند می‌شه. صفحه‌ی ورزشی رو نگاه تو رو خدا!»
باهم سرافکنده صفحه‌ی ورزشیِ دوچرخه‌رانِ دغل‌باز را خواندند.
آقای سالتر سرآخر پرسید: «این یارو بوت کیه؟»
سرویراستار گفت: «اسمش رو شنیده‌ا‌م.»
- رئیس می‌خواد بفرستدش اسماعیلیه. نویسنده‌ی محبوبِ نخست‌وزیره.
سرویراستار گفت: «خب پس این بابایی نیست که اومد تو ذهن من. توی شرکت مونوتایپ بود و الان که فکرش رو می‌کنم اسمش بوت نبود اصلاً.»
- خب، باید پیداش کنم.
بی‌دل‌و‌دماغ صفحه‌های روزنامه‌ی صبح را ورق زد و با خودش گفت: «بوت. بوت. بوت. بوت... آها، بوت! ایناهاش. واسه‌چی رئیس نگفت طرف واسه خودمون کار می‌کنه؟»
صفحه‌ی آخر، هفته‌ای دو بار نیم‌ستونی درباره‌ی طبیعت چاپ می‌شد که به‌طرز شرم‌آوری مابین ستون‌های پیپ و پاپ، حیوان‌های خانگیِ بغلی، و دستور پخت خوراکی به‌اسم «املت وافل» چپانده شده بود:
خطه‌های سرسبز.
نوشته‌ی ویلیام بوت، از اهالیِ روستا.
- به‌نظرت خودشه؟
- مطمئنم. نخست‌وزیر کشته‌مرده‌ی نواحی روستایی انگلستانه.
- ببین، طرف باید یه قلمِ سطح بالای خاصی داشته باشه ها. «با قدم‌هایی پَرگون از میان نواحی باتلاقی، موشِ جویَنده می‌گذرد...» سطح بالاست؟
سرویراستار گفت: «بله. این باید قلم خوبی باشه. لااقل شبیه هیچ‌کدوم از چیزهایی که تا حالا شنیده‌ام نیست. حالا که اسمش رو آوردی، خوب یادم اومد. طرف رو ندیده‌ا‌م تا حالا. فکر نکنم اصلاً پاش به لندن رسیده باشه. نوشته‌هاش رو پُست می‌کنه. کُلّش رو هم با قلم و دوات می‌نویسه.»
- باید شام دعوتش کنم.
- بهش شراب سیب بده.
- باب طبع روستایی‌هاست؟
- بله. شراب سیب و سالمونِ کنسروی، قوتِ غالبِ طبقه‌ی کشاورزه.
- بهش تلگراف می‌زنم. بامزه‌ست که رئیس می‌خواد همچین کسی رو بفرسته اسماعیلیه.




سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.