نشخوار رویاها
به آریل دورفمن
کم پیش میآید ترجمهای به
صاحب اثر پیشکش شود.
آنچه مرا به این کار
واداشت، انسانیت نویسنده بود در نگارش اثر، در روایت رنج بشر، در سفر گیلگمشوارش برای جستوجوی معنای زندگی و جاودانگی حقیقی، در جسارتش در عریانشدن و صداقتش در اذعان حقایق.
آریل دورفمن در توصیف آنچه بر سر تبعیدیها، خانوادهها و بیوههایشان، ناپدیدشدگان و بازماندگانشان، مردمان مقهورِ
چکمههای کودتای نظامی و رنجکشانِ فقر و استثمار میرود؛ از نیاز انسان به
بلوغی ذهنی و روانی سخن گفته که ما، همهی ما
نیازمند آنیم، اگر که میخواهیم انسان و انسانیت پابرجا باشد؛
زیرا بهزعم او هنوز میتوان یخبندان زمستانی به نام فقر، جهالت، بیعدالتی و سرکوب را با درایت همگانی ذوب کرد.
او مقهور تقدیری بود که تابعیت سه کشور و زندگی در
دستکم پنج کشور را برایش رقم زد و در این گذار، ناچار
به نگاه در آینه، واکاوی نگرشها، باورها و کنشهای خود و دیگران شد و اسفناکترین رویدادها را به زیباییهایی فراموشناشدنی بدل کرد و تبعید را دستمایهی اثری کرد که شرح برههای از تاریخ است، و نهفقط تاریخ انقلاب شیلی
یا تاریخچهی رنج یک تبعیدی سرگردان، که تاریخ مشترک انسانها، تاریخ ما، دوران ما و پس از ما و سیرِ رشد انسان
و سرانجامی که باید بهدنبالش باشیم؛ زیرا مردگان ما برمیخیزند، از دل تاریکی، همچنان که ما برخاستیم، زیرا
در دورهای زندگی میکنیم
که در مفهومی پیچیده، همهمان تبعیدی محسوب میشویم، همهمان
مانند کودکی بیمادر فرسخها از
خانهمان دوریم، دورهای که اگر پناه انسانیت مشترک را درک و تحسین نکنیم، بهسوی نابودی خواهیم رفت.
چنانکه نویسنده اذعان میکند، این اثر قلمروی صلح زبان انگلیسی و اسپانیایی
نیز هست که در سراسر زندگی و آوارگی دورفمن در وجودش، در راه رسیدن به گلویش، در
جدال بودند و سرانجام، به وادی مصالحه رسیدند و فرصتی فراهم کردند تا نویسنده چیرهدستی و فصاحتش در هر دو زبان را نمایش دهد و بیانیهای بنویسد در تحسین آنها و وفاقشان و استادیاش در این حیطه. شیوایی
و بلاغت اثر حیرتانگیز است. امید که امانتداری شایسته بوده باشم.
از دوستانی که حضورشان این ترجمه را ممکن کرد، پژمان
طهرانیان عزیز و جناب هومن حمدان، متشکرم. از نشر برج و خانم امیلی امرایی سپاسگزارم که امکان نشر کتاب با رعایت حق نویسنده را
فراهم کردند و بیش از همه، از
اسفندیار یوسفی متشکرم که دو سال تمام دلی همراه بود در اشکریختنم بر تلخی رنج بشر و حظبردنم از زیبایی این
اثر.
بیتا ابراهیمی
پیش گفتار
در کودکی، اغلب رؤیای بازگشت از مرگ را در سر میپروراندم.
تنها در تاریکی دراز میکشیدم، تصور میکردم که تماشای جسدم بر تخت چه حسی
دارد؛ دیگران غمگیناند و من تمام مدت ناپیدا همان
نزدیکی، مشتاقِ بیرون پریدن از آن سوی نامیرایی. تنها چند ساعتی از این
دنیا رفتهام و بعد با شیطنت دوباره زنده میشوم، آماده برای تماشای بُهتِ زندگان وقتی که دوباره
جان میگیرم. هی، نگاهم کنید.
البته، آن زمان که فرصتی فراهم شد، چند دهه بعد که
بالأخره آن روز فرارسید و صدایی شنیدم که به من گفت مردهام، که طبق اخبار همان روز، 12 سپتامبر 1986، جسدم با دستانی بستهشده پشتم و گلویی بریده، در گودالی در حومهی سانتیاگو پیدا شده، معلوم شد که شاهد مرگ خود بودن
به آن اندازهای که در رؤیاهای کودکانه
میپروراندم، سرگرمکننده نیست.
خود خبر چندان حیرتانگیز نبود. هر چه باشد، سه سال تمام بود که به دیکتاتوری پرمخاطرهی شیلی رفتوآمد
میکردم؛ از همان زمان که ارتش در سال 1983، بعد از یک
دهه تبعید، به من اجازهی بازگشت داده بود؛ پس آن زمان، آنجا هر اتفاقی ممکن بود، ولی نه حالا، نه وقتی که یک
ترم در دانشگاه دوک در دورام، در کارولینای شمالی، تدریس میکردم، که در گوشهی امن دفتری جای گرفته بودم؛ جایی که
خبرنگار یونایتد پرس اینترنشنال، پیدایم کرده بود که لطفاً، میشود دربارهی این
خبر که مردهام نظر بدهم؟
به او گفتم: «خبر مرگم زیادی غلوشده بود.»
لحظهای پس از واگویهی جملهی پوچِ نغز مارک تواین،
حالم بد شد. طنزش شکافی پرکنایه و هشداردهنده بین مرگ من و مرگ انسانی دیگر میساخت و نیاز به طرح این پرسش را به تعویق میانداخت: اگر من کشته نشده بودم ــ دستکم نه تابهحال ــ پس گلوی چه کسی در گودالی در سانتیاگو بریده
شده بود؟
خیلی زود پاسخ را یافتم، اما پیش از آن باید به تلفن
دیگری جواب میدادم؛ تماس مادرم از بوئنوسآیرس؛ مادری درمانده از تماس خبرنگاری بیعاطفه که بهدنبال
نظر مادری در باب قتل پسرش بود. به او که اطمینان میدادم زندهی زندهام، به مادری دیگر فکر
کردم؛ میبایست زنی در شیلی باشد که نتواند این قتل را هضم
کند؛ زنی که همان لحظه وجودش آکنده از اندوه باشد؛ زنی، همسری، خواهری. تاریخ
معاصر آنقدر وجودم را مسموم کرده بود که بدانم در زمانهی
استبداد، اغلب بار مردن بر دوش مردان است و بار عزا بر دوش زنان.
یک انسان واقعی در سانتیاگو مرده بود.
اسمش آبراهام موسکاتبلیت بود.
در 7 سپتامبر 1986، درست پنج روز پیش از آن تماس
تلفنی مخوف، گروهی از چریکهای چپ افراطی تنها چند
قدم با کشتن دیکتاتور شیلی، ژنرال آگوستو پینوشه، فاصله داشتند. جنبشی عظیم و صلحآمیز نیز در مخالفت با پینوشه قدرت میگرفت و ارتش از این حمله بهانهای ساخت برای خردکردن همهی مخالفان از هر گروه و
دستهای.
آن زمان که نظارهگر شکلگیری سرکوبِ پس از این ماجرا بودم، امیدی غریب داشتم
به اینکه دوستانم در شیلی به زندان افتاده باشند؛ تنها
مکان امن در کشوری که مردانی نقابپوش، در پی انتقام
بودند، درها را میشکستند و شهروندان را میربودند. عصر 8 سپتامبر، جسدها کمکم از همهجای سانتیاگو سر برآوردند.
یکی از کشتهشدگان
پپه کاراسکو بود. اوایل دههی شصت، به پپه که یکی از
دانشجویانم در دانشگاه شیلی بود، ظرافتهای دن
کیشوت را درس داده بودم. بعدها که ادبیات را رها کرد تا به کار ضروریتر خبرنگاری بپردازد، نه ارتباطمان قطع شد و نه
علاقهی مشترکمان به سروانتس. در معدود دفعاتی که پس از
1983 به شیلی سفر کردم و توانستیم دیداری داشته باشیم، به شوخی او را سامسون مینامیدم؛ کنایهای به کاراسکویی دیگر، سامسون کاراسکو؛ یک سلمانی در دن کیشوت.
عصر یک روز در سانتیاگو، چند ماه پیش از آنکه اعدام شود، با دیدن او کنار جمعیتی که در عزای
دانشجویی کشتهشده به دست پلیس گرد آمده بودند، صدا کردم «سامسون،
سامسون». پپه همراه دو پسرش بود که از مکزیک، تبعیدگاه خانوادهشان، آمده بودند. با اشارهای به من، به پسرانش گفت: «این همان مردی است که جنگ با آسیاببادیها را یادم داد.» این کل
مکالمهی آخرمان بود؛ گاز اشکآور و باتون عزاداران را متفرق کرد، اما توانستم هدیهی خداحافظیام را به پپه کاراسکو بدهم؛ همان کلماتی که به همهی ساکنان شیلی در آن روزها گفته میشد: Cuídate سامسون. از دوستم خواستم که مراقب
خودش باشد.
انگار با بیان این کلمه، با اشاره به خطر، میتوانستیم دورش کنیم.
و حالا، مراسم ختمش در سانتیاگو برگزار میشد و من آنجا
نبودم که در این مراسم شرکت کنم. اینکه چنین شرایطی آنقدر آشنا بود، رنجآورترش میکرد. گویی در تکرار بیپایان کودتای 1973 گیر افتاده بودیم، وقتی که دولت منتخب دموکراتیک سالوادور
آلنده به زیر کشیده شد. حال، دوباره، هزاران نفر دستگیر و کشته میشدند و دوباره پیگیری سرنوشتشان، حتی آزادانه حرفزدن پشت تلفن، ناممکن بود. همسر یکی از دوستانم،
وقتی تلفن من را از خارج جواب داد، گیج و با حالتی رازآلود، گفت: «خایمه بهم خبر
داد که با لباس میخوابد.» و من جملات او را با افکارم تکمیل کردم، محض
احتیاط...
چون به من گفته بودند که دستگیرکنندگان پپه کاراسکو
قبل از بردنش به او اجازهی لباسپوشیدن نداده بودند. گفته بودند No te pongas los zapatos؛ گفته بودند No te van a hacer falta، لازم نیست کفشهایت را بپوشی، نیازی به آنها نداری.
و دو روز بعد، خبر مرگ جعلی من رسید، خبری سیال و
خونچکان در بستر مرگِ تدریجی و بیپایانِ خود شیلی.
حس میکردم روح هستم، و نهفقط چون نمیتوانستم
در آنچه در کشورم در ناکجاآبادِ جنوب رخ میداد نقشی داشته باشم و کوچکترین تغییری در آن ایجاد کنم. روح بودم، چون نمیتوانستم دورانی را به یاد آورم که مردم به شیوههایی دیگر میمردند، دورانی که مردم از پیری میمردند یا از بیماری یا از تصادف. چون هر کسی که
اعلان اعدام مرا شنید، حتی لحظهای در صحتش شک نکرد، تکتک مردم قتل را عادیترین نوع مرگ میانگاشتند؛ در واقع رویدادی کاملاً
عادی.
از 11
سپتامبر 1973، روزی که ارتش کشور را به دست گرفت، مرگ با خشونت و برای همیشه وارد
زندگیام شد. بهسبب
زنجیرهای از رخدادهای معجزهآسا توانستم از قتلعام نجات یابم، رخدادهایی که مرا از
لا مونِدا، قصر ریاستجمهوری، که در آنجا مشاور فرهنگی و خبری آلنده بودم، دور نگه داشت.
اما بخت فقط تا همینجا یارم بود. گروه مقاومت شیلی، تهماندهی حزب اتحاد ملی[1] که با ریاستجمهوری آلنده همراهی کرده بود و برای ادامهی تلاشش تحت فشار شدید دستوپا میزد، دستور داد از کشور خارج شوم و دستآخر، با اکراه این کار را کردم؛ در مسیر تبعید گام
برداشتم؛ هرچند هرگز نتوانستم این حس را از وجودم بزدایم که در وقت اضافه زندگی میکنم، که مرگ در سانتیاگو منتظرم است. چند ماه پیش از
آگاهی از قتلم در سانتیاگو، جس هِلمز، سناتور جمهوریخواه راست افراطی از کارولینای شمالی، در صحن سنا علیه من سخن گفته و پروندهای از سفرهایم ارائه داده بود که فقط میتوانست حاصل کار پلیسمخفی پینوشه بوده باشد، فقط در صورتی وجود میداشت که این مردان جاسوسیام را کرده باشند. شاید
در خطر بودم. مگر نه اینکه پینوشه مخالفانش را در مکزیک هدف
گرفته بود و اورلاندو لِتِلیر، وزیر دفاع آلنده را در واشینگتن با بمب کشته بود؟
مگر متحدان نئوفاشیستش در خیابانهای رم یکی از مقامات
شیلیایی را با چاقو نکشته بودند؟ آیا این اخطاری نبود از آنچه در راه بود، از اینکه شبی در آینده، من
واقعاً به روح بدل میشدم؟
با این اوضاع وهمآلود با سلاحی میجنگیدم که از کودکی در برابر تهدید
به نابودیام در دست گرفته بودم: داستانگویی؛ نقل داستان زندگی آنهایی که نمیتوانستند سخن بگویند؛ کسانی که یا مثل پپه مرده
بودند، یا مانند
Compañeros،
رفقایم در زندان، صدایشان خاموش شده بود.
و به انگلیسی نوشتم، به زبان غالب عصر ما، که شاید
صدایم را به گوش نخبگان تصمیمگیرندهی آمریکایی برساند. پس اسپانیایی چه؟ زبان اسپانیایی
پپه که مرده بود؟ زبان اسپانیایی شکنجهگرانی
که به سراغش رفتند؟ زبان اسپانیایی که، دوشادوش مرگ محتملم، از همان لحظه که به
سانتیاگو با جوخههای مرگش بازگشتم؛ در انتظارم بود؟ آن زبان
اسپانیایی که از زبانم و در جانم جاری است چه؟ زبان اسپانیایی که باید داستان را
نقل کند، به زبان قربانیان، به زبان قاتلان، تا مردمم و کشورم فراموش نکنند، تا
مصیبت و وحشت با کلمات تخفیف یابند؟ زبان اسپانیایی بورخس که میگفت آینده کتابی کشفنشدنی است که تا سرنوشت ما را با قاتلمان رودررو نکند، قادر به خواندنش
نخواهیم بود؟ اسپانیایی گارسیا مارکز و امیدش که شاید روزی برسد که مرگ مقدر و پیشبینیشده نباشد، Una muerte anunciada،
مرگی مقدر؟ زبان اسپانیایی گارسیا لورکا که به جوخهی آتش زل زد، زبانِ اسپانیایی نامی که برای مغاکش نجوا کرد، La zanja، گودال؛ گودالی که جسدش در آن میافتاد؟
اسپانیایی هم مجال خودش را خواهد داشت. به اسپانیاییام قول دادم بهمحض اینکه موضوع مرگ دروغینم را به انگلیسی شرح دادم، سراغ
هجاهای متغیرِ شیرینش بروم. اسپانیاییای که با آن زاده شدم،
تا آن زمان، صبوری و تحمل را آموخته و مزایای شراکت با زبانی رقیب را؛ آموخته بود
که بهشیوهای صلحآمیز با وجه انگلیسیزبانم زندگی کند.
همیشه اوضاع از این قرار نبود.
در زمستان 1945 در بیمارستانی در نیویورک بستری بودم
و روزی که به یاد ندارمش، زبان والدینم را پس زدم. کودک آرژانتینی دوسالونیمهای بودم؛ تازهواردی در پریشانی سرد منهتن دوران جنگ[2]؛ ذاتالریه گرفته بودم و بعد از سه هفته زندانیشدن در بیمارستان، با جسمی سالم و ذهنی احتمالاً
ناسالم، مرخص شدم؛ بیمیل به بیان حتی یک کلمه به زبان
مادریام، و حتی تا به امروز ناتوان از بهیادآوردن حجم عظیم تنهاییای که زیر فشار دیوارهای سفید تکزبانهای تحمل کرده بودم که
انگلیسی را برای ابد در جانم نشاند؛ گرچه برای عضوی از خانوادهای همواره سرگردان، تا ابد کلمهای خطرناک است. در سال 1954، مککارتیسم[3]
پدرم را به گریز از ایالات متحده واداشت (همانطور که پیش از آن فاشیسم از آرژانتین فراریاش داده بود) و خانواده هم بهدنبالش به شیلی رفت،
جایی که همه به اسپانیایی، زبانی ترسناک و زشت و بیگانه، حرف میزدند. مدتی زمان برد تا اینکه خیلی کُند، عاشق آن سرزمین و زبانش شدم و درنهایت، عاشق زنی به نام
آنخلیکا. همینطور عاشق انقلاب صلحآمیزش به رهبری سالوادور آلنده، چنانکه در
1970 که آلنده برندهی انتخابات شد، دوباره واژهی تا ابد را به کار بردم: تا ابد، Para siempre، در تنها کشور رؤیاهایم زندگی
خواهم کرد و خواهم مرد. شاهد عدالت اجتماعی در تمام کشورهای آمریکای لاتین خواهم
بود. دیگر هرگز به سخنگفتن یا نوشتن به انگلیسی نیاز
نخواهم داشت؛ به زبانی که ذهن افراطگرای تبدارم با امپریالیسم و سلطهی آمریکا پیوند داده بود. وقتی کودتای 1973 بر سر من و مردمم آوار شد و به
تبعیدی ناخواسته تن دادم، نظرم تغییر نکرد. به خودم گفتم به اسپانیایی وفادار
خواهم ماند. با افتخار، En gloria y majestad، با غرور و افتخار، به شیلی باز
خواهم گشت. همراه با مردمم، Mi pueblo، سر بر خواهم آورد، Saldremos de las sombras،
ما از دل سایهها سر برخواهیم آورد.
در ژوئیهی 1990، وقتی دیکتاتوری پایان یافت و با رؤیای بازگشت نهایی به شیلی برگشتم،
به نظر میرسید پیشگوییام به
حقیقت پیوسته؛ به نظر میرسید تبعیدم برای ابد به پایان رسیده
است.
تاریخ نقشههایی
دیگر در سر داشت. شش ماه بعد از بازگشتم به سانتیاگو، من و آنخلیکا یک بار دیگر
چمدان بستیم و عازم شمال شدیم و اکنون اینجایم؛
بیست سال بعد، نشسته در دفترم در کارولینای شمالی، در حال نگارش این پیشگفتار به انگلیسی، دور از شیلی و دور از تبعیدیِ
جوانی که قسم خورد برخی چیزها ابدیاند، اینجایم؛ ساکن سرزمینی که 11 سپتامبر دومی و حملهی وحشت دیگری تعریفش میکند. البته وقتی این متن را تمام کنم، بلافاصله به سراغ زبان اسپانیاییام باز خواهم گشت، همان کاری که روز خبردارشدن از قتلم در شیلی انجام داده بودم. و البته هنوز
پیشبینی میکنم که ما باید، گونهی ما باید، روزی از دل سایهها سربرآورد.
با اینهمه، این آیندهای نیست که تصور کرده بودم؛ این جدایی از جامعهام، این مرتد دوزبانهای که به آن تبدیل شدهام، این شورشیِ خانهبهدوش زمین که این کلمات
را مینگارد.
چگونه رقم خورد؟ چگونه تبعیدی که چنان مصمم به
انکارش بودم، مرا به کسی بدل کرد که نتوانست راهی به خانه بیابد؟ چرا وطنم آنگونه که انتظار داشتم به رابطهی عاشقانهام پاسخ نداد؟ مقصر که بود؟ آن سرزمین، دنیا، من؟ و
چطور شد که من دور از مردمان قاتل و مرزهای ممنوعه، به پلی میان آمریکاهایی بدل
شدم که دائم در جنگاند؟ آیا لازم یا حتی ناگزیر بود که
درنهایت به این برسم، که اسپانیایی و انگلیسی در وجودم، بعد از اینهمه سال جنگ در راه رسیدن به حفرهی گلویم، معاشقه کنند؟ آیا در گرداب ریشهکنشدنهایم معنا یا پیامی عمیقتر نهفته بود؟ در این سفرهای فراوان به جنوب و بعد به شمال، این رفتوبرگشتهای جسمی و ذهنی که طی
آن ماهیت وجودیام تغییر کرده بود، آیا درسی آموخته بودم که ارزش
بیانکردن برای دیگران داشته باشد؟
دستوپنجه نرمکردن با این یا آن پرسشهای مغشوش دربارهی هویتم سالها مرا دلمشغول خود کرده بود. اولین بار در میانهی دههی 1990 تلاش کردم با
نگارش کتابی بدانم که چرا همیشه عزمم را برای یک مسیر جزم میکنم و هر بار، هر بار، درنهایت از مسیری دیگر، حتی مسیری مخالف، سر درمیآورم، انگار که ارواح
آزارگرِ تاریخ سر بازیکردن با من و انتظاراتم را داشتهاند. اما آن کتاب، رو به جنوب، خیره به شمال[4]، فقط من و
خواننده را تا کودتای 1973 میبرد که مرا به گریز از
شیلی واداشت؛ نویسنده را معلق، در آستانهی
تبعیدش رها کرد و پرسشهای بسیاری را بیپاسخ گذاشت. شاید از پرداختن به دههها مرگ و شفقت و همبستگی و ناامیدی که در ادامه بود، اجتناب میکردهام، چون دردناکتر از آن بودند که توان مرورشان را داشته باشم. شاید برای درک زخمها و آسیبهای
پنهان جدایی زمان میخواستم؛ کشفوشهودی که وقتی به آن دست بیابیم، مثل وضعیتی که یک بیماری کشنده بهدنبال دارد،
در پرتوی آن ناگهان دوستان و خانواده، روشنایی و تاریکی، خیانت و وفاداری و قدرت و
مسئولیت معنای تازهای مییابند.
یا شاید آنقدر
عاقل بودم که بدانم ما کتابهایمان را انتخاب نمیکنیم؛ آنها
هستند که ما را برمیگزینند؛ هوشیارند، بیصدا یا در غلیان در حفرههای قلب منتظر مینشینند و لحظهی تولدشان فقط زمانی از راه میرسد که قابله، مجرای
تولد، رشتههای فراوان نطفهبستن خلاقیت، همه و همه آماده باشد و خواستار رهایی و شناسایی و هوا. در
انتظار بهبارنشستن دانههایی که خدا میداند چند وقت پیش کاشته شدهاند ــاستعارهای مستعمل و همچنان پربارــ تا بهشکل
کلماتی رسیده بار بدهند.
آن لحظه برای من کی بود؟ نشخوار رؤیاها از چه زمانی
بهسوی کلماتی روان شد که اکنون مینویسم؟
حتماً روزی نامعلوم در سال 2006 بود، وقتی پیشنهاد
پیتر ریمونت، مستندساز بنام کانادایی را برای بهتصویرکشیدن داستان زندگیام در سه کشوری که آن را شکل داده بود، پذیرفتم.