دیکتاتور شدن

دیکتاتور شدن

نویسنده: 
فرانک دیکاتر
اضافه به سبد خرید فایل پی نوشت
سال انتشار: 1401 صحافی: شومیز تعداد صفحات: 330
قیمت: ۱۳۵,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۱۲۱,۵۰۰تومان
شابک: 9786227280418

دیکتاتور برای دوام‌آوردن به ابزاری بیش از ایجاد رعب‌ و وحشت در دل مردمان نیاز دارد؛ او دوام نمی‌آورد مگر با ایجاد وحشت همراه با ستایش بی‌قیدو‌شرط. دیکتاتورهای دنیای امروز بدون ایجاد توهم پایگاه مردمی، بدون هورا کشیدن‌های طرف‌داران مسخ‌شده‌ی وحشت‌زده امیدی به ماندن ندارند.

قرن بیستم شاهد تشویق بی‌امان دیکتاتورها از سوی صدها میلیون ‌نفر بوده، تشویقی از جنس کیش ‌شخصیت. دیکتاتور هرچه‌ خون‌ریزتر، به این ستایش توأم با ترس وابسته‌تر. کیش شخصیت در واقع هسته‌ی اصلی استبداد است.

فرانک دیکاتر در این کتاب با مطالعه‌ی آیین وفاداری تلقین‌شده از سوی هشت دیکتاتور خونریز قرن بیستم، به بررسی پیامدهای مرگ‌بار این شیوه‌ی حکمرانی پرداخته و نشان می‌دهد که چطور جباران مدرن ریشه‌های ظلمشان را با وحشت و ستایش سیراب می‌کنند.

دیدگاه‌ها

avatar
علی

سلام ببخشید چرا قیمتی که مثلا واسه این کتاب زدید خودتون کمتر از قیمتیه که پخشایی که همکاری دارید باهاشون زدن؟

avatar
ادمین نشر برج

سلام دوست عزیز. اختلاف قیمت به دلیل اختلاف در شماره‌ی چاپ کتاب مربوط می‌شود. گاهی کتاب تجدید چاپ شده و با قیمت جدید وارد بازار می‌شود اما انبار سایت خود نشر هنوز چند نسخه‌ی محدود از چاپ‌های قدیمی را برای فروش دارد. درست مثل کتاب‌فروشی‌هایی که هنوز کتاب چاپ قدیم دارند و می‌توانند آن را با قیمت پایین‌تری بفروشند.

avatar
آرش آسیایی

با عرض سلام، پرسشی خدمتتان داشتم کتاب دیکتاتور شدن از فرانک دیکاتر که در سال 1401 برای نخستین بار به چاپ رسیده است آیا به چاپ دوم و سوم رسیده است؟ من نسخه ای تهیه کردم که روی جلد آن چاپ سوم نوشته است و اینکه در چاپ سوم در شناسه کتاب تاریخ 1399 نوشته شده است که مغایرت دارد با نخستین چاپ این کتاب در سال 1401 لطفاً اگر راهنمایی بفرمائید ممنون می شوم

avatar
ادمین نشر برج

سلام دوست عزیز این کتاب نخستین بار در سال جاری (۱۴۰۱) منتشر شد و تا این لحظه به چاپ چهارم رسیده است. تاریخ ۱۳۹۹ که در شناسه ثبت شده، به تاریخ ثبت مجوز نهایی کتاب مربوط است. فرآیند چاپ و پخش کتاب مدتی پس از این تاریخ به طول می‌انجامد

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

دیکتاتورشدن

فصل اول

موسولینی

منطقه‌ی ای‌یوآر (EUR)، واقع در حاشیه‌ی مرکز تاریخی رم، یکی از زیباترین نواحی این شهر است، که محل تلاقی خیابان‌های پهن و صاف و استقرار ساختمان‌های باابهت پوشیده از مرمر سفید و درخشانِ تراورتن است؛ همان موادی که کولوسیوم[1] را با آن ساخته‌اند. ای‌یوآر، مخفف نمایشگاه جهانی رم (Esposizione Universale Roma)[2]، یک نمایشگاه عظیم جهانی است که بنیتو موسولینی برای بزرگداشت بیستمین سالگرد مارش رم[3] در سال ۱۹۴2 طراحی‌اش کرد. همان ‌طور که معمار اصلی آن مارچلّو پیاسنتینی[4] گفت، این پروژه قرار بود ویترین تمدنِ نوین جاودانه‌ای باشد: «تمدن فاشیسم» اگرچه این نمایشگاه هرگز برگزار نشد و ساخت آن نیز با وقوع جنگ جهانی دوم متوقف شد، بسیاری از ساختمان‌های نیمه‌کاره‌ی آن در دهه‌ی ۵۰ تکمیل شدند. یکی از نمادین‌ترین سازه‌های ای‌یوآر که روی سکویی مرتفع، مانند یک معبد رومی باستان، قرار گرفته است و با کاج‌های چتریِ[5] باشکوه احاطه شده، ساختمان بایگانی دولتی است.

در یک اتاق مطالعه‌ی شاهانه‌، با ستون‌های معظم، می‌توانید مکاتبات گردوغبارگرفته‌ و بعضاً زردشده‌ی‌ مردم را که برای دوچه فرستاده بودند، بخوانید. موسولینی در اوج شکوهش روزانه‌ هزاروپانصد نامه دریافت می‌کرد. همه‌ی این‌ها از طریق دبیرخانه‌ی شخصی‌اش انجام می‌شد، با حدود پنجاه پرسنلی که چندصد نامه را برای رسیدگی به دستش می‌رساندند. در زمان سقوط موسولینی، در تابستان ۱۹۴۳، این بایگانی حاوی نیم‌میلیون پرونده بود.

در ۲۸ اکتبر ۱۹۴۰ که به‌عنوان روز نخست سال نو در تقویم فاشیستی جشن گرفته شد، تلگراف‌ها از اطراف‌واکناف کشور می‌رسید. ترانه‌های بسیاری برای «بزرگی و شکوه و جلال او» سروده شد. مثلاً سالوستری جیوبه از موسولینی با عنوان «نابغه‌ای که بر تمام طوفان‌های جهان غلبه کرده» یاد کرد. بخشدار تریسته گفت که همه‌ی مردم ستایشگر نبوغ فطری اویند. شهردار شهر آلساندریا رسماً او را به‌عنوان آفریدگار شکوه و عظمت ستایش کرد.

البته مداحان دوچه بیش از هر چیزی، عکسی از او با امضای خودش می‌خواستند. این درخواست‌ها ازطرف طیف وسیعی از مردم مطرح می‌شد؛ از دانش‌آموزان مدرسه که پیام تبریک کریسمس برایش می‌فرستادند تا مادرانی که در سوگ فرزندانِ سربازشان می‌نوشتند. در بسیاری مواقع، موسولینی پاسخ درخواست‌ها را می‌داد. هنگامی که فرانچسکا کورنرِ نودوپنج‌ساله، بازنشسته‌ای از ونیز، پاسخی از سوی دوچه دریافت کرد، به گفته‌ی بخشدار منطقه که این واقعه را از روی وظیفه‌شناسی مشاهده و گزارش می‌کرد، «غلیان شدید احساسات» بر او چیره شد.

مانند اکثر دیکتاتورها، موسولینی این ایده را پرورش داد که مردی است از جنس خود مردم و در دسترسشان. او در مارس ۱۹۲۹، در گردهمایی بزرگ رهبران فاشیست، گزارش داد که تمام ۱,۸۸۷,۱۱۲ پرونده‌ای را که دبیرخانه به او ابلاغ کرده بود، پاسخ داده‌است. «هر بار، هر یک از شهروندان، حتی در دورافتاده‌ترین روستاها، از من درخواستی کرده‌اند، به آن‌ها پاسخ داده‌ام.» البته که ادعای بزرگی بود، اما داده‌های اداره‌ی بایگانی نشان می‌دهد که چندان هم بلوف نزده‌است. گفته می‌شود که موسولینی بیش از نیمی از وقت خود را صرف ساخت تصویر خودش برای مردم می‌کرده‌است. او استاد مسلم پروپاگاندا بود و هم‌زمان می‌توانست بازیگر، مدیر صحنه، سخنران و مبلّغی به‌تمام‌معنا باشد.

تعداد کمی از افراد می‌توانستند جهش موسولینی در نردبان قدرت را پیش‌بینی کنند. موسولینیِ جوان شانس خود را در روزنامه‌نگاری برای حزب سوسیالیست ایتالیا امتحان کرد، اما به‌علت طرف‌داری‌اش از ورود ایتالیا به جنگ جهانی اول، مورد توجه هم‌رزمانش قرار نگرفت. به خدمت سربازی اعزام شد و در سال ۱۹۱۷ بر اثر برخورد خمپاره مجروح شد.

در ایتالیا نیز مانند سایر نقاط اروپا، پایان جنگ دوره‌ای از ناآرامی‌های اجتماعی و صنعتی را به همراه داشت. کارگران پس از‌ سال‌ها کشتار در میدان جنگ و تحمیل نظم و انضباطی افراطی در کارخانه‌ها، دست به اعتصاباتی زدند که اقتصاد را فلج کرد. با الهام از قدرت‌گیری لنین در روسیه در ۱۹۱۷، تمامی شهرها سوسیالیست شدند. آن‌ها پرچم سرخ را برمی‌افراشتند و از دیکتاتوری پرولتاریا طرف‌داری می‌کردند. این سال‌ها به سال‌های سرخ[6] معروف شدند؛ چراکه عضویت در حزب سوسیالیست در سال ۱۹۲۰ به بیش از 200هزار نفر رسید؛ در‌حالی‌که کنفدراسیون عمومی به بیش از دومیلیون هوادار خود می‌بالید.

در سال ۱۹۱۹، موسولینی جنبشی را به راه انداخت که حزب فاشیست از دل آن ظهور کرد. برنامه‌ی حزب ملغمه‌ای بود از اهداف آزادی‌خواهانه، میهن‌پرستانه و ضدروحانیت که در روزنامه‌اش، مردم ایتالیا[7]، با لحنی برافروخته تبلیغ می‌شد. بااین‌همه، در انتخابات عمومی آن سال، فاشیست‌ها حتی یک کرسی هم در پارلمان به دست نیاوردند. بسیاری از اعضا حزب را ترک کردند. حالا در سراسر کشور، این جنبش کمتر از چهارهزار عضو فعال داشت. موسولینی که مورد تمسخر مخالفان سیاسی‌اش قرار گرفته بود، با تلخی اظهار داشت که «فاشیسم به بن‌بست رسیده‌است.» و حتی آشکارا احتمال می‌داد که سیاست را برای حرفه‌ای مثل بازیگری در تئاتر ترک کند.

البته این رکود موقتی بود. در سپتامبر ۱۹۱۹، گابریله دانونزیو[8]، شاعر ایتالیایی، با هدایت ۱۸۶ یاغی مسلح، به فیومه حمله کرد، شهری که ایتالیا یک سال پیشتر در پی فروپاشی امپراتوری اتریشی-مجارستانی ادعای حاکمیت بر آن را کرده بود. موسولینی از این واقعه دریافت قدرتی را که از طریق انتخابات آزاد نتوانسته به دست آورد، می‌تواند تصاحب کند. البته که این تنها چیزی نبود که موسولینی از دانونزیو آموخت. در فیومه، شاعر پرآوازه خود را «دوچه» نامید، اصطلاحی برگرفته از کلمه‌ی لاتینیِ dux به معنی رهبر. پانزده ماه بعد، ارتشْ او و مبارزانش را بیرون راند، اما تا پیش از آن، دانونزیو پیوسته از بلندای یک بالکن با هواخواهانش صحبت می‌کرد. طرف‌دارانش همگی پیرهن مشکی به تن داشتند و با دست‌های کشیده و بلندشده به‌طرف رهبرشان از او استقبال می‌کردند. افزون بر این‌، هر روز در شهرِ بندری استریا، رژه، جشن، سرگرمی و توزیع مدال همراه با شعارهای بی‌پایان، برگزار می‌شد. همان ‌طور که یکی از مورخین گفته‌است، فاشیسم به منزله‌ی یک روش سیاسی و نه یک مکتب فکری، بسیار از روش دانونزیو وام گرفته‌است. موسولینی خیلی زود دریافت که مردم شکوه و جلال و نمایش قدرت را بسیار بیشتر از سرمقاله‌های آتشین در روزنامه‌ها دوست ‌دارند و مجذوبش می‌شوند.

فاشیسم در جایگاه ایدئولوژی همچنان مبهم باقی ماند، اما حالا موسولینی خیلی خوب می‌دانست که فاشیسم باید چه شکل‌وشمایلی داشته باشد؛ او رهبر خواهد بود، کسی که سرنوشت او را برای رسالتِ احیای شکوه ملتش فرستاده‌است. از سال ۱۹۲۰، شروع به آموختن دروسِ پرواز کرد و خود را همچون انسان نوینی نشان داد که دارای بینش و انگیزه‌ی کافی برای تحقق یک انقلاب است‌. او پیشتر با مهارتش در روزنامه‌نگاری آموخته بود که لحن و سبکی مختصر و مفید و بدون حاشیه‌پردازی چگونه می‌تواند حس صمیمیت و صداقت را به مخاطب منتقل کند. موسولینی، درست مثل یک هنرپیشه، تمرین می‌کرد؛ او می‌دانست که باید با استفاده از جملات مقطع و حرکات بدنِ اندک ولی آمرانه و پرقدرت، خود را یک رهبر شکست‌ناپذیر نشان دهد؛ سری مایل به عقب، چانه روبه‌جلو، دست‌به‌کمر.

در سال ۱۹۲۱، دولت رسماً خواستار جلب مشارکت فاشیست‌ها شد، به امید اینکه از ایشان برای تضعیف احزاب چپ مخالف بهره ببرد. ارتش نیز با این اقدام موافق بود. گروه‌های فاشیست در برخی موارد حتی تحت‌محافظت مقامات محلی قرار داشتند؛ در خیابان‌ها پرسه می‌زدند، مخالفانشان را کتک می‌زدند و به صدها مرکز اتحادیه‌های کارگری و مراکز حزب سوسیالیست حمله می‌کردند. هم‌زمان با حرکت کشور به‌سوی جنگ داخلی، موسولینی بلشویک‌ها را هدف گرفت و نابودی سوسیالیسم را هدف اصلی حزب خود قرار داد. او نوشت که ایتالیا برای نجات از شورش کمونیست‌ها نیاز به یک دیکتاتور دارد. در پاییز ۱۹۲۲، زمانی که جوخه‌های فاشیست به اندازه‌ی کافی قدرت یافتند تا مناطق وسیعی از کشور را کنترل کنند، موسولینی تهدید کرد که 300هزار فاشیست مسلح را به‌سوی پایتخت خواهد فرستاد، هرچند که در واقعیت کمتر از 30هزار پیرهن‌سیاهِ آماده‌ی اعزام داشت که تازه بیشترشان هم تجهیزاتی ابتدایی داشتند و به‌هیچ‌وجه قابل‌مقایسه با امکانات پادگان رم نبود اما همین تهدید بلوف‌آمیز جواب داد. هنگامی که فاشیست‌ها در ۲۷ و ۲۸ اکتبر مشغول اشغال دفاتر دولتی در میلان و جاهای دیگر بودند، پادشاه، ویکتور امانوئل، با درنظرداشتن سرنوشت رومانف‌ها پس از انقلاب ۱۹۱۷، موسولینی را برای تشکیل دولت به رم فراخواند.

انتصابِ سلطنتی یک چیز بود و چهره‌ی محبوب ملت بودن چیز دیگری. موسولینی هنگامی که در میلان بود، هنوز دلش می‌خواست افسانه‌ی مارش رم را پیاده کند، افسانه‌ای که در آن او نیز [همچون ژولیوس سزار] سوار بر اسب وارد پایتخت می‌شد و با لژیون‌های خود از رود روبیکن می‌گذشت تا اراده‌ی خود را به پارلمان ضعیف تحمیل کند. بااین‌حال، حتی پس از انتصاب وی به‌عنوان نخست‌وزیر، فقط چند‌هزار فاشیست در پایتخت حضور داشتند و با عجله، یک راهپیمایی ساختگی سازمان‌دهی شد. پیرهن‌سیاه‌هان با دستور به پایتخت رفتند و اول‌ازهمه فعالیت چاپخانه‌ی روزنامه‌های مخالف را متوقف کردند تا اطمینان حاصل شود که فقط نسخه‌ی فاشیستی وقایع در معرض دید عموم قرار می‌گیرد. خود موسولینی صبح روز ۳۰ اکتبر با قطار وارد رم شد. به دستور شاه نیروهای پیروزمند او را بازرسی کردند و روز بعد آنان را به خانه فرستاد. هفت سال پس از آن، به مناسبت سالگرد مارش رم، یک مجسمه‌ی سوارکار در بولونیا با پنج متر ارتفاع از دوچه ساخته شد، که نگاهش را به آینده دوخته بود؛ با افسار اسبی در یک دستش و پرچمی در دست دیگر.

موسولینی فقط سی‌ونه سال داشت با قدوقواره‌ای کوچک، اما با مدل ایستادنش که کمر را صاف نگه می‌داشت و سینه‌اش را به جلو می‌داد، باعث می‌شد بلندقدتر به نظر برسد. «صورتی رنگ‌پریده داشت، موهای سیاهش به‌سرعت از پیشانیِ بلندش عقب‌نشینی می‌کرد، دهانش بزرگ، صورتش پرجنب‌وجوش و فکش پهن بود. در مرکز سرش دو چشم بسیار سیاه و نافذ قرار داشت که به نظر می‌رسید دارد از حدقه بیرون می‌زند.» برای نشان‌دادن توانمندی، نشاط و انرژی بالایش، بیشتر به سبک گفتار و حرکات نمایشی‌اش متکی بود: سرِ مایل به عقب، سینه‌ی سپرکرده، همراه با چرخشِ حساب‌شده‌ی چشم‌هایش. البته در خلوت می‌توانست بسیار صمیمی و خوش‌برخورد باشد. روزنامه‌نگار انگلیسی، جورج اسلوکُم[9]، که در سال ۱۹۲۲ با وی ملاقات کرد، بعدها نوشت که شخصیت عمومی او کاملاً با زمانی که در خلوت با او دیدار می‌کنید، متفاوت است. عضلاتش تنش خود را از دست می‌دهند، فک سفتش به‌ناگاه نرم و صدای او گرم و صمیمانه می‌شود. همچنین، اسلوکُم خاطرنشان کرد که موسولینی در تمام طول زندگی‌اش در خط دفاع بوده‌است. «حالا که نقش مهاجم را بر عهده گرفته‌است، نمی‌تواند بی‌اعتمادی غریزی‌اش نسبت به غریبه‌ها را به‌راحتی پنهان کند.»

سوءظن او نسبت به دیگران؛ از‌جمله وزرا و رهبران حزب، تا پایان عمر با او باقی ماند. همان ‌طور که ایوون کرک‌پتریک[10]، ناظر تیزبین سفارت انگلیس، بیان کرد: «او نسبت به ظهور هر رقیب احتمالی حساس بود و همه را با همان سوءظن و بدبینیِ دهقانی روستایی نگاه می‌کرد.»

رقبای زیادی در صحنه حضور داشتند که نگرانش کنند. اگرچه او تصویری از یک رهبریِ آهنین ارائه می‌داد؛ فاشیسم نه یک جنبش متحد بلکه ادغام سستی از رهبران محلی بود. تنها یک سال پیش از این، موسولینی، با شورش و عصیان در میان صفوف فاشیست‌های برجسته؛ از‌جمله ایتالو بالبو، روبرتو فاریناتچی و دینو گراندی روبه‌رو شده بود. آن‌ها او را به نزدیکی بیش از حد به نمایندگان پارلمان در رم متهم کرده بودند. گراندی، از رهبران فاشیستِ بولونیا که به خشونت‌ شهره بود، سعی در براندازی موسولینی داشت. بالبو، جوانی لاغراندام با موهایی نامرتب و چهره‌ای بسیار محبوب بود که در دهه‌های بعد رقیبی جدی برای موسولینی باقی ماند. اما واکنش موسولینی تشکیل دولتی ائتلافی بود که هیچ‌کدام از فاشیست‌های برجسته در آن حضور نداشتند. در نخستین حضور و سخنرانی‌اش در پارلمان در مقام نخست‌وزیر، مجلس نمایندگان را که علیهش بودند، مرعوب کرد و با مجلس سنا که موضعشان به او نزدیک بود، با نرمی و تملق سخن گفت. پیش از هر چیزی، به آنان قول داد که به قانون اساسی احترام بگذارد؛ به‌این‌ترتیب، خیالشان را آسوده کرد و اکثریت به او اختیار کامل دادند، حتی چند نماینده از موسولینی خواهش کردند که در کشور نظام دیکتاتوری برقرار کند.

موسولینی برای مدت کوتاهی در صحنه‌ی بین‌المللی ظاهر شد و به لوزان و لندن سفر کرد تا حمایت متحدان بالقوه را جلب کند. در ایستگاه ویکتوریا، او و همراهانش مورد استقبال پیروزمندانه‌ای قرار گرفتند و مجبور شدند از میان «جمعیتی غرق در جیغ‌وفریاد و نور کورکننده‌ی فلاش دوربین‌های عکاسی» راه خود را باز کنند. او که هنوز سرمست از شکوه راهپیمایی خود در رم بود، در مطبوعات نیز با عنوان کرامولِ ایتالیا[11]، ناپلئونِ ایتالیا و گاریبالدیِ[12] جدید در پیراهن سیاه تحسین شد. اگرچه وجهه‌اش می‌رفت که در سطح بین‌المللی مستحکم و مستحکم‌تر شود، شانزده سال طول کشید تا نام او بار دیگر از مرزهای ایتالیا عبور کند.

در خانه، تعداد کمی از مردم دوچه را از نزدیک دیده بودند. موسولینی مشتاق بود با سفرهایی گردبادمانند در سرتاسر کشور، بازدیدهای سرزده‌اش از روستاها، ملاقات با انبوه کارگران و افتتاح پروژه‌های عمومی، مردم را طلسم کند. چیزی نگذشت که قطار ویژه‌ای را از آن خود کرد و دستور داد که هنگام عبور از کنار تجمعات مردم از سرعتش کاسته شود و همیشه کنار پنجره می‌ایستاد. به خادم شخصی‌اش سفارش کرد که باید بفهمد که مردم در کدام طرف ریل جمع شده‌اند: «همه‌ی آن‌ها باید بتوانند من را ببینند.» آنچه در ابتدا یک ضرورت سیاسی تلقی می‌شد، کم‌کم به یک وسواس بدل شد.

موسولینی که همچنان نگران رقبای خود بود، یکی از معتمدترین همراهانش را مسئول اداره‌ی مطبوعات در وزارت کشور کرد؛ نهادی که دوچه شخصاً اداره‌اش می‌کرد. وظیفه‌ی چزاره روسی[13] این بود که با استفاده از بودجه‌های سرّی برای تأمین مالی نشریات هوادار موسولینی و جلب روزنامه‌نگارهای مستقل در مدار دولت، فاشیسم را در مطبوعات ترویج کند. علاوه بر این، روسی یک گروه مخفی از شبه‌نظامیان فاشیست را اجیر کرد تا مخالفان رژیم را به قتل برسانند. یکی از آن‌ها جوان ماجراجویی بود به نام آمریگو دومینی[14]، که به «جلادِ دوچه» معروف شد. در ژوئن ۱۹۲۴، او و چند نفر از همدستانش جیکومو ماتئوتی[15]، یکی از رهبران سوسیالیست و منتقد صریح‌اللهجه‌ی موسولینی، را ربودند و پیش از اینکه پیکرش را در گودالی در خارج از رم دفن کنند، بارها با یک سوهان نجاری، بدنش را

پاره‌پاره کردند.

این جنایت انزجار عمومی را در پی داشت. افکار عمومی به‌شدت مخالف موسولینی شد که حالا بیش از هر زمان دیگری در انزوا قرار گرفته بود. در ابتدا، یک سخنرانی آشتی‌جویانه کرد و پشت مدافعانش را خالی کرد که آماج حملات مکرر پارلمان و مطبوعات بودند. اما از هراس اینکه ممکن بود همان‌ها علیه او برخیزند، با یک سخنرانی آتشین در ۳ ژانویه‌ی ۱۹۲۵ در پارلمان، رسماً وارد دوره‌ی دیکتاتوری شد. موسولینی اعلام کرد که تلاش برای تشکیل ائتلاف پارلمانیْ بی‌فایده ‌است و او از این پس مسیر منحصر‌به‌فرد فاشیسم را به‌تنهایی دنبال خواهد کرد. همچنین اعلام کرد که خودش مسئولیت همه‌ی اتفاقاتی را که رخ داده، می‌پذیرد: «اگر فاشیسم یک گروه جنایت‌کار است، پس من رئیس این گروه جنایت‌کارم.» از این پس، قرار بود به‌تنهایی و در صورت لزوم، از طریق یک دیکتاتوری شخصی، امور را سامان بخشد.

آنچه در پی این وقایع رخ داد یک برنامه‌ی ارعاب در تمامی سطوح بود. کلیه‌ی حقوق مدنی لغو شد. تنها چند روز پس از سخنرانی دوچه، پلیس با کمک شبه‌نظامیانِ فاشیست، صدها خانه را بازرسی و مخالفان را دستگیر کرد.

مطبوعات سرکوب شدند. حتی پیش از سخنرانی موسولینی در ۳ ژانویه‌ی ۱۹۲۵، فرمانی در ژوئیه‌ی ۱۹۲۴ به بخشداران این اختیار را داده بود که بدون هشدار یا اخطار قبلی، هر نشریه‌ای را تعطیل کنند. این در حالی بود که فروش مطبوعات لیبرال از مرز چهارمیلیون نسخه در روز گذشته بود، دوازده برابر روزنامه‌های فاشیست. اما از آن پس، بسیاری از آن‌ها توقیف و منتقدان فعالِ شاغل در آن‌ها، آزارواذیت شدند. افسران پلیس در چاپخانه‌هایی که همچنان مجاز به فعالیت بودند، حضور پیدا می‌کردند تا مطمئن شوند که همه‌ی نوشته‌ها مطابق با تبلیغات دولتی است. یکی از روزنامه‌های اصلی مخالف، کوریره دلاسرا، تبدیل به یک نشریه‌ی فاشیستی تمام‌عیار شد. در نوامبر ۱۹۲۶، قانون سخت‌گیرانه‌ی «امنیت عمومی» تصویب شد. «انتشار نوشته‌هایی که به اعتبار دولت یا مقامات آن لطمه بزند» ازجمله جرایمی بود که موجب بازداشت فوری افراد می‌شد. یک پرده‌ی امنیتی بر کل کشور کشیده شد. اراذل‌واوباشِ پیرهن‌سیاه و پلیس‌مخفی بدون هیچ مانعی بر خیابان‌ها نظارت داشتند و خطوط تلفن و نامه‌های پستی هم کنترل می‌شد.

پس از چند ترور نافرجام موسولینی، سرعت مهار آزادی‌ها افزایش یافت. در

۷ آوریل ۱۹۲۶، ویولت گیبسون، اشراف‌زاده‌ی ایرلندی، به‌سمت دوچه شلیک کرد، که بینی‌اش را خراشید. شش ماه بعد، هنگام راهپیماییِ یادبودِ مارش رم، یک پسر پانزده‌ساله به‌سمت او شلیک کرد؛ مهاجم درجا به دست فاشیست‌ها کشته شد و این سوءظن را برانگیخت که همه‌ی این‌ها برنامه‌ای برای پیشبرد اهداف سیاسی دوچه باشد. از نوامبر ۱۹۲۵ تا دسامبر ۱۹۲۶، کلیه‌ی انجمن‌های مدنی و احزاب سیاسی تحت‌اختیار دولت قرار گرفتند. آزادی اجتماعات، حتی برای گروه‌های سه یا چهارنفره، به حالت تعلیق درآمد. همان ‌گونه که موسولینی اعلام کرد: «همه در دولت، نه چیزی خارج از دولت و نه چیزی بدون دولت.»

در شب کریسمس ۱۹۲۵، موسولینی با عنوان جدیدِ «رئیس دولت» تمام قدرت اجرایی کشور را بدون دخالت پارلمان در اختیار گرفت. به قول یک ناظر خارجی، «او حالا مانند یک زندانبان که تمام کلیدهایش را به کمرش بسته و اسلحه‌اش را در دست دارد، در سراسر ایتالیایی که شبیه راهروهای آرام و بی‌روح یک زندانِ بزرگ شده‌است، بالا و پایین می‌رود.»

بااین‌حال، موسولینی حتی به فاشیست‌ها هم مشکوک بود. در فوریه‌ی ۱۹۲۵، روبرتو فاریناتچی[16] را دبیرکل حزب ملی فاشیست کرده که تنها سازمان سیاسی مجاز در کشور بود. فاریناتچی شروع به مهار قدرت فاشیست‌ها و ازبین‌بردن ماشین حزب کرد. او می‌خواست راه را برای حاکمیت تک‌نفره‌ی موسولینی هموار کند. هزاران نفر از اعضای رادیکال حزب پاک‌سازی شدند. همان‌ طور که دوچه از شریک‌کردن رهبران برجسته‌ی فاشیست در دولت ائتلافی سال ۱۹۲۲ امتناع ورزید، فاریناتچی نیز اختیار عمل را به پلیس محلیِ وابسته به دولت داد. موسولینی شیفته‌ی تاکتیک تفرقه-بینداز-و-حکومت-کن بود. او می‌خواست اطمینان حاصل کند که مسئولان و بدنه‌ی بوروکراسی دولتی با یکدیگر رقابت و بر یکدیگر نظارت می‌کنند و درنتیجه جوهره‌ی قدرت را در دست او باقی می‌گذارند.

با پاک‌سازی بسیاری از اعضای حزب، بقیه شروع به ستایش رهبرشان کردند. از‌جمله فاریناتچی در رونق کیش شخصیت استادش کوشید. در سال ۱۹۲۳، هنگام بازدید موسولینی از دهکده‌ی زادگاهش، پرِداپّیو، رهبران محلی پیشنهاد داده بودند که محل تولد وی را با یک پلا ک برنز مشخص کنند. دو سال بعد، هنگامی که فاریناتچی، از بنای یادبود رونمایی کرد، از همه‌ی اعضای حزب خواست که به زیارت محل تولد موسولینی بیایند و «سوگند وفاداری و فداکاری» یاد کنند.

دیگر رهبران حزب نیز با درک این موضوع که موقعیت آن‌ها کاملاً به اسطوره‌ی دیکتاتور وابسته است، به جمع متملقان پیوستند و موسولینی را به‌عنوان منجی و معجزه‌گری خداگونه به تصویر می‌کشیدند. سرنوشت آن‌ها به دوچه گره خورده بود، یگانه کسی که می‌توانست جنبش فاشیستی را زنده نگاه دارد. در حقیقت، موسولینی مرکزیتی بود که رهبران متفاوتی مثل گرندی و فاریناتچی می‌توانستند حول محور تبعیت مشترک از او با یکدیگر همکاری کنند.

روبرتو فاریناتچی، پس از تصفیه‌ی صفوف حزب، در سال ۱۹۲۶، کنار گذاشته شد و به جای او آگوستو توراتی[17]، روزنامه‌نگاری که در سال‌های اولیه‌ی جنبش از رهبران آن به ‌شمار می‌آمد، عهده‌دار مسئولیت شد. توراتی درصدد تثبیتِ کیش شخصیت موسولینی برآمد و برای اطمینان از اطاعت و تبعیت مطلق از دوچه، از اعضای حزب خواست که همگی سوگند یاد کنند. در ۱۹۲۷، او اولین کتابچه‌ی راهنما[18] را با عنوان یک انقلاب و یک رهبر نوشت، که در آن توضیح می‌داد علی‌رغم وجود شورای‌عالی، دوچه «رهبری یکتا و یگانه است رهبری که همه‌ی قدرت‌ها از او سرچشمه می‌گیرد.» او اضافه کرد: «یک روح، یک جان، یک نور و یک وجدان حقیقی هست که برادران می‌توانند خود را در آن پیدا کنند و بشناسند: روح، فضیلت و شورِ بنیتو موسولینی.» یک سال بعد، توراتی در مقدمه‌ی رساله‌ی خود درباره‌ی ریشه‌ها و روند تکامل فاشیسم، انقلاب را با موسولینی و موسولینی را با تمام ملت برابر دانست: «آن هنگام که همه‌ی ملت قدم در مسیر فاشیسم می‌گذارند، چهره‌شان، روحشان و ایمانشان با دوچه ممزوج می‌شود.»

موسولینی که گاه‌وبی‌گاه ادعا می‌کرد علاقه‌ای به کیش شخصیتی که پیرامونش شکل گرفته ندارد؛ در واقع، خود معمار اصلی آن بود. او در اینکه چه تصویری را از خود به نمایش بگذارد، استاد بود. با دقت ژست‌ها و فیگورهای خاص را بررسی می‌کرد. موسولینی در ویلا تورلونیا روزانه تمرین می‌کرد؛ یک خانه‌ی بزرگ نئوکلاسیک در ملکی وسیع که از سال ۱۹۲۵ محل زندگی او شد. عصرها روی یک صندلی راحت در سالن سینمای خانگی خود می‌نشست تا اجراهای عمومی خود را با تمام جزئیاتش به‌دقت تحلیل کند. خود را بزرگ‌ترین بازیگر ایتالیا می‌دانست. سال‌ها بعد، وقتی شنید که گرتا گاربو[19] در رم است، چهره‌اش مکدر شد: دوست نداشت و نمی‌خواست تحت‌الشعاع کسی قرار بگیرد.

به‌مرور شگردهایش تغییر کرد. در ۱۹۲۸ اخم مشهورش را که فاریناتچیِ مطیع آن را تقلید می‌کرد، کنار گذاشت. با گذشت زمان، ویژگی‌های خشنش نرم شد. فکش را کمتر سفت می‌کرد و نگاه نافذش که در سال ۱۹۲۲ بسیار تیز و برنده بود، آرام‌تر و درنهایت لبخندش صمیمانه‌تر شد. جورج اسلوکُم خاطرنشان کرد: «به‌جز استالین، هیچ رهبر اروپایی دیگری چنین آرامش و امنیت خاطری را که نتیجه‌ی سال‌ها اقتدار عالی و بی‌وقفه است، از خود نشان نمی‌دهد.»

از ۱۹۱۴ نشریه‌ی مردم ایتالیا روزنامه‌ی شخصی موسولینی بود. سال‌ها در صفحات آن خود را یک رهبر فطریِ بزرگ نشان می‌داد. زمانی که در ۱۹۲۲ سردبیریِ آن را به برادرش آرنالدو داد، روزنامه دوچه را همچون یک خدا-انسان توصیف می‌کرد.

چزاره روسی که در ۱۹۲۲ مسئولیت اداره‌ی مطبوعات را بر عهده داشت، پس از قتل ماتئوتی، مجبور به فرار از کشور شد؛ اما اداره‌ی او بسیار رونق پیدا کرد. از سال ۱۹۲۴، اداره‌ی مطبوعات همواره اطمینان حاصل می‌کرد که همه‌ی روزنامه‌ها از آنچه منتقدان آن را «تمجید تهوع‌آور» می‌خواندند، لبریز باشد و سخنان دوچه در سطح گسترده‌ای انتشار یابد. به گفته‌ی ایتالو بالبو، «ایتالیا روزنامه‌ای است که موسولینی هر روز صفحه‌ی اول آن را می‌نویسد.»

در سال ۱۹۲۵، مجموعه‌ی ایستیتوتو لوچه[20]، مؤسسه‌ای که به تولید و توزیع فیلم‌های سینمایی اختصاص داشت، به زیرمجموعه‌ی اداره‌ی مطبوعات اضافه شد. موسولینی مستقیماً آن را کنترل می‌کرد و گزارش‌های خبری را از اتاق نمایش خانگی‌اش در ویلای تورلونیا کنترل و بازبینی می‌کرد. طی چند سال، تمام سینماهای کشور؛ از سالن‌های تئاتر کوچک در محله‌های طبقات کارگری گرفته تا کاخ‌های سینمایی مجلل با مبلمان طلا کاری‌شده و فرش‌های گران‌قیمت، طبق قانون، مجبور بودند گزارش‌های تصویری کوتاه اخبار روز را با محوریت موسولینی که لوچه تولید می‌کرد، نمایش بدهند.

همچنین لوچه آلبوم تصاویری اختصاصی از دوچه را پس از بازبینی و تأیید وی، چاپ کرد. بعد از همه‌ی تبلیغات منفی و تصاویر نامطلوبی که ماجرای ماتئوتی با خود به همراه آورد، عکاسیْ عنصر بسیار مهمی در انسانی‌ترکردن چهره‌ی دوچه به حساب می‌آمد. عکس‌هایی از وی به همراه خانواده در ویلای تورلونیا گرفته شد. محوطه‌ی ویلای وی نیز به‌عنوان پس‌زمینه‌ی عکس‌هایی از او حین سوارکاری و پریدن از یک مانع چوبی استفاده شد. تصاویری از او در حال اتومبیل‌رانی، بازی با تعدادی توله‌شیر، صحبت با مردم، خرمن‌کوبی یا نواختن ویولن گرفته شد. در جامه‌ی شمشیرباز، شناگر و خلبان هم ظاهر شد. آن‌طور که

آنری بِرو[21]، روزنامه‌نگار فرانسوی، در ۱۹۲۹ مشاهده کرد: «هر جا سر بچرخانید، هر جا بروید، موسولینی هم آنجاست، موسولینی و باز هم موسولینی تا ابدالآباد.» موسولینی روی مدال‌ها، عکس‌های پرتره و حتی روی صابون‌ها هم دیده می‌شد. نامش زینت روزنامه‌ها، کتاب‌ها، دیوارها و نرده‌ها بود. «موسولینی در همه‌جا حاضر است. او همچون خداوندگار است؛ شما را در هر گوشه‌وکناری که باشید نظاره‌گر خواهد بود و شما نیز هر جا که بنگرید، او را خواهید یافت.»

موسولینی از طریق زندگی‌نامه‌ای که برای نخستین‌بار در سال ۱۹۲۵ به زبان انگلیسی منتشر شد، وجه انسانی‌تری به خود گرفت: زندگی بنیتو موسولینی. یک سال بعد، این زندگی‌نامه در زبان ایتالیایی هم با نام دوچه انتشار یافت. پس از آن، هفده بار ویرایش و هجده بار ترجمه شد. در این کتاب که مارگریتا سارفاتی[22]، معشوقه‌ی سابقش، نوشته بود، دوران کودکی موسولینی اسطوره‌سازی شده‌است: پسر آهنگر، متولد یکشنبه بعدازظهر، ساعت دو، که «خورشید، هشت روز پیشتر، وارد صورتِ فلکیِ اسد[23] شده بود.» او «یک پسربچه‌ی بسیار بازیگوش و دردسرساز» بود و حتی قبل از اینکه راه‌رفتن بیاموزد، بر دیگران نفوذ داشت. او از آن مردانی بود که «زاده می‌شوند تا تحسین و فداکاری اطرافیانشان را برانگیزانند.» مردم تحت‌تأثیر «جادو و نیروی عظیم شخصیتش» قرار می‌گرفتند. شرح زخمی‌شدنش در سال ۱۹۱۷، او را به موجودی تقریباًً مقدس تبدیل کرد: «پیکرش با تیرهای فراوان شکافته شده بود، جراحت بسیار داشت و در خون خود می‌غلتید، اما به‌آرامی به اطرافیانش لبخند می‌زد.»

اگرچه موسولینی خودش متن دوچه را ویرایش کرده بود، شرح حال رسمی جورجو پینی[24] را بیشتر می‌پسندید، که آن‌قدر آشکارا غیرانتقادی بود که فقط یک بار در سال ۱۹۳۹ ترجمه شد.[25] زندگی موسولینیِ پینی رایگان در مدارس توزیع می‌شد، جایی که هم‌زمان بریده‌های طویلی از کتاب سارافتی را نیز تدریس می‌کردند. درس‌نامه‌های فاشیستی به‌طور خاص برای کودکان طراحی شد، که در آن‌ها دوچه یک کارگر خستگی‌ناپذیر و فداکار برای مردمش به نمایش درمی‌آمد. کتاب وینچنسو دوگائتانو با نام کتابی برای فاشیست جوان در سال ۱۹۲۷ که تأییدیه‌ی وزیر آموزش‌وپرورش را داشت، جنبش را با شخص موسولینی برابر دانست: «وقتی یک نفر از فاشیسم صحبت می‌کند، درحقیقت، از او سخن می‌گوید. فاشیسم آرمانش است و او آن را آفریده‌است. از روح خود در آن دمیده و به آن حیات بخشیده‌است.» برخی از کودکان داستان زندگی او را از بر کرده بودند. عبارت ابتدایی کتاب کاملاً گویا بود: «من به دوچه‌ی اعظم، خالق پیرهن‌سیاهان، و تنها محافظ او، عیسی مسیح، ایمان دارم.» روی دیوارهای همه‌ی مدارس شعار «از موسولینی به فرزندان ایتالیا» نقش بسته بود و بر کتاب‌هایشان پرتره‌ی دوچه.

موسولینی همیشه در حال تنظیم دقیق تصویری بود که از خود ساخته بود. به ملت گفته می‌شد که او اصلاً نمی‌خوابد و برای کشورش از ساعات اولیه‌ی صبح کار می‌کند؛ به همین دلیل، او شب‌ها چراغ‌های اتاق کارش را در پالاتسو ونزیا[26] (یکی از آثارِ برجسته‌ی معماری که به دستور پاپ‌ها در قرن پانزدهم ساخته شده بود.) روشن می‌گذاشت. مرکز زمین، سالا دل ماپاموندو[27] بود: فضای بزرگی به مساحت حدوداً هجده در پانزده متر، با مبلمانی اندک و میز دوچه که در گوشه‌ای دور و پشت به پنجره قرار داشت. ازآنجاکه بازدیدکنندگان ابتدا می‌بایست از آن فضای خلوت و بزرگ عبور می‌کردند، حتی پیش از اینکه با دوچه روبه‌رو شوند، مرعوب شده بودند.

دفترش یک بالکن کوچک داشت، که موسولینی از آن برای مخاطب‌قراردادن هوادارانش استفاده می‌کرد. همیشه سخنرانی‌های خود را به‌دقت آماده می‌کرد؛ هنگام قدم‌زدن در سالا دل مپاموندو تمرین می‌کرد، گاهی از حفظ و گاهی از روی کاغذ. بااین‌همه، او همچنان در حین سخنرانی می‌توانست بداهه‌پردازی کند، متن را تغییر دهد و حرکاتش را با حال‌وهوای جمعیت تنظیم کند. او با صدایی تیز و کوبنده و آهنین، مانند ضربات چکش، با جملات کوتاه و ساده سخن می‌گفت. حافظه‌ی او افسانه‌ای بود و برای تداوم این افسانه از ترفندهایی نیز استفاده می‌کرد: حافظه‌اش را با سؤال‌کردن از خودش آزمایش می‌کرد یا با یک دانشنامه تمرین حافظه انجام می‌داد.

چه در ویلا تورلونیا و چه در سالا دل مپاموندو، همه‌روزه تعداد زیادی از مشتاقانش را به حضور می‌پذیرفت. «معلمان مدارس از استرالیا، اقوام دور از انگلیس، تاجران آمریکایی، پیشاهنگان از مجارستان، شاعرانی از شرق دور و هرکسی که می‌خواست در حضور او باشد؛ به‌گرمی پذیرفته می‌شد.» پرسی وینر[28]، خبرنگار آسوشیتد پرس، با زیرکی اظهار کرد که بهترین گواه از نیاز روزافزونِ موسولینی به تحسین همین پذیرش جریان حیرت‌انگیز، بی‌وقفه‌ و بسیار وقت‌گیرِ بازدیدکنندگان است، بدون اینکه کوچک‌ترین اعتراضی به این موضوع داشته باشد.

همچنین این دیدارها یک هدف استراتژیک داشت و آن شهرت وی به‌عنوان یک شخصیت مهمِ بین‌المللی بود. کسب احترام در خارج از کشور منتقدان داخلی را خاموش می‌کرد. او تلاش می‌کرد تا روزنامه‌نگاران و نویسندگان خارجی را با استفاده از جذابیت خود فریب دهد. تلاشی که نتیجه‌اش انتشار تعداد زیادی مقاله و کتاب‌های مثبت درباره‌ی او بود، اتفاقی که مطبوعات فاشیست به‌خوبی آن‌ را پوشش می‌دادند. ازطرفی، روزنامه‌نگارانِ خارجی‌ای که سؤالات دشوار می‌پرسیدند، دیگر دعوت نمی‌شدند.

بسیاری از مردمی که از دیدن عظمت دفتر او به وحشت می‌افتادند، پس از روبه‌روشدن با استقبال گرم و آرامش و صمیمیتِ مردی با چنین شهرت ترسناکی، آرام می‌گرفتند. گویی پیامبری را ملاقات کرده باشند. یک لبخندِ دوچه اغلب برای خلع سلاح بازدید‌کنندگانِ وحشت‌زده کافی بود. رنه بنیامین، نویسنده‌ی فرانسوی و برنده‌ی معتبرترین جایزه‌ی ادبی فرانسه، یعنی گنکور، آن‌قدر تحت‌تأثیر رویارویی با او قرار گرفته بود که به‌سختی می‌توانست فاصله‌ی درِ ورودی تا میز موسولینی را طی کند. اما لبخند موسولینی بلافاصله به او اطمینان بخشید. موریس بدل، فرانسوی دیگری که او نیز برنده‌ی جایزه‌ی گنکور بود، یک فصل کامل کتابش را به لبخند دوچه اختصاص داد. او شگفت‌زده شده بود: «آیا او هرگز، حتی لحظاتی کوتاه، ماهیت انسان-خداییِ خودش را تحت این سرنوشت خشونت‌بار کنار می‌گذارد؟» دیگران مجذوب چشمانش می‌شدند. آدا نگریِ[29] شاعر گمان می‌کرد که چشمانش خاصیتی مغناطیسی دارد. او البته به دست‌های دوچه نیز ارادت ویژه‌ای داشت: «او زیباترین دست‌ها را دارد؛ فوق‌العاده، مانند بال‌هایی گشوده!»

مشاهیر بسیار دیگری نیز به ملاقات موسولینی می‌رفتند؛ مهاتما گاندی که دو بار به حضور موسولینی رسید، او را «یکی از بزرگ‌ترین دولتمردان عصر حاضر» نامید. وینستون چرچیل، در سال ۱۹۳۳، «نابغه‌ی رومی» را «بزرگ‌ترین قانون‌گذار در میان مردان زنده» توصیف کرد. مهمانانی که از ایالات متحده به دیدارش رفتند، عبارت‌اند از: ویلیام راندولف هرست، غول رسانه‌ای؛ آل اسمیت، فرماندار نیویورک؛ توماس دبلیو لامونت، بانکدار؛‌ سرهنگ فرانک ناکس، نامزد آینده‌ی معاون ریاست‌جمهوری؛ و ویلیام کاردینال اوکانل، اسقف اعظم بوستون. توماس ادیسون نیز پس از یک ملاقات کوتاه، او را «بزرگ‌ترین نابغه‌ی دوران مدرن» خواند.

موسولینی که همیشه به دیگران با دیده‌ی شک‌وتردید می‌نگریست، خود را با انسان‌هایی میان‌مایه اما گوش‌به‌فرمان محاصره کرده بود و مرتباً آن‌ها را جایگزین یکدیگر می‌کرد. از نظر بسیاری از ناظران، بدترینشان آشیل استاراچه[30]، یک روحانی خشک‌مزاج و بی‌روح بود که در دسامبر ۱۹۳۱ به جای آگوستو توراتی منشیِ حزب شد. یکی از نزدیکان دوچه به‌شدت مخالفت کرد: «استاراچه یک احمق واقعی است!» موسولینی نیز پاسخ داد: «بله، می‌دانم. اما او یک احمق مطیع است!»

وظیفه‌ی استاراچه‌ی متعصب این بود که حزب را هرچه بیشتر به زیر سلطه‌ی موسولینی دربیاورد. این کار را در ابتدا با حذف رهبران فاشیستی که چندان مایل به حرکت در خط موسولینی نبودند، آغاز کرد. سپس، شمار اعضای حزب را افزایش داد. اعضای حزب از 825هزار نفر در سال ۱۹۳۱ به بیش از دومیلیون نفر در ۱۹۳۶ رسید. بسیاری از افرادی که به‌تازگی وارد حزب شده بودند، بیش از اینکه ایدئولوگ باشند، فرصت‌طلبانی بودند که بیشتر دنبال یک شغل مناسب می‌گشتند تا پیگیری اصول فاشیسم. همان‌ طور که یک منتقد در ۱۹۳۹ اشاره کرد، نتیجه‌ی عضویت بخش بزرگی از مردم این بود که حزب از مدار سیاست خارج شد. او خاطرنشان کرد: «فاشیسم نه‌تنها ضدِفاشیسم را کشت، بلکه خود فاشیسم را هم از دم تیغ گذراند. در واقع، قدرت فاشیسم در نبود فاشیست‌ها نهفته است.» وفاداری به رهبر مهم‌تر بود تا اعتقاد به اصول، و این وفاداری از همه‌ی آحاد مردم، در داخل و خارج حزب، انتظار می‌رفت. در زمان استاراچه، همه‌ی اعضای حزب فاشیست نبودند اما تقریباًً همه‌ی آن‌ها موسولینیست بودند.

این برای موسولینی وضعیتی ایدئال بود. او به خود می‌بالید که بیش از اینکه متکی به عقل صرف باشد، به شهود، غریزه و اراده‌ی خالصش تکیه داشت و مرتباً درباره‌ی جهان‌بینی‌های ایدئولوژیکِ منسجم، با تحقیر سخن می‌گفت؛ «ما اعتقادی به ایده‌های جزمی، برنامه‌های سفت‌وسختی که جایی برای تغییر، عدم قطعیت و واقعیتِ عینیِ پیچیده باقی نمی‌گذارند، نداریم.» در زندگی خودش هم، بسته به شرایط، مسیرش را تغییر می‌داد. موسولینی اساساً قادر به پیشبرد یک جریان فکری در حوزه‌ی فلسفه‌ی سیاسی نبود و درحقیقت تمایلی هم نداشت که درگیر هیچ‌گونه اصول و اخلاق و عقیده‌ای شود. یکی از زندگی‌نامه‌نویسان او چنین می‌گوید: «عمل، عمل، عمل _ این خلاصه‌ی تمام عقاید اوست.»

سیاست در تجلیلِ عمومی از یک نفر خلاصه شده بود. شعار رژیم این بود: «موسولینی همیشه برحق است.» او صرفاً یک فرستاده‌ی‌ تقدیر نبود، بلکه تجسم خودِ تقدیر بود. از آن پس، اطاعت کورکورانه‌ از دوچه از هر فرد ایتالیایی انتظار می‌رفت. عبارت «باور کن، پیروی کن، بجنگ» با حروف برجسته و سیاه روی ساختمان‌ها، دیوارها و در سراسر کشور نقش بسته بود.

استاراچه یک سبک زندگیِ به‌اصطلاح فاشیستی را باب کرد که همه‌ی جنبه‌های زندگی روزمره را در بر می‌گرفت. از آن پس، هر جلسه‌ای با یک «درود بر دوچه» آغاز می‌شد و به جای دست‌دادن، شیوه‌ی سلام رومی با بازوی راست متداول شد. کل جمعیت یونیفرم می‌پوشیدند، حتی از کودکان با پیرهن‌های مشکی عکس می‌گرفتند. شورای‌عالی در سال ۱۹۳۵، کارزارِ «شنبه‌های فاشیستی» را به راه انداخت: کودکان هر شنبه یونیفرم‌های مشکی‌شان را می‌پوشیدند و به ستاد محلی معرفی می‌شدند تا نحوه‌ی انجام مارش را با یک تفنگ اسباب‌بازی روی شانه‌هایشان بیاموزند.

وزارت فرهنگِ عامه جای اداره‌ی مطبوعات را گرفت، که سال‌ها پیش چزاره روسی آن را تأسیس کرده بود. سازمان جدید را داماد دوچه، جوان بااستعدادی به نام گالئاتسو چانو[31]، اداره می‌کرد که از وزارت روشنگری و پروپاگاندای رایش آلمان الگوبرداری می‌کرد. این نهاد نیز مانند همتای آلمانی خود، هر روز دستورالعمل‌هایی را به ویراستاران ارائه می‌داد؛ شامل جزئیات آنچه باید بیان شود و آنچه نباید. ازآنجاکه همراه با چماق، هویج هم در سیاست دیکتاتور کاربرد مهمی داشت، بودجه‌ی محرمانه‌ای که متعلق به خدمات مطبوعاتی بود، به‌سرعت دود شد و به هوا رفت. از سال ۱۹۳۳ تا ۱۹۴۳، بیش از ۴۱۰میلیون لیره، معادل تقریباًً ۲۰میلیون دلار آمریکا، برای تبلیغ رژیم و رهبرش در رسانه‌ها هزینه شد. تا سال ۱۹۳۹، روزنامه‌های یارانه‌بگیر شعارهای دوچه را در بالای روزنامه‌هایشان چاپ می‌کردند؛ مثلاً در بالای صفحه‌ی نخست نشریه‌ی کروناکا پریلپینا شعارِ «یا دوستی عمیق یا دشمنی تمام‌عیار» نقش بسته بود که نقل‌قولی بود از سخنرانی موسولینی در مه ۱۹۳۰ در فلورانس. نشریه‌ی لاووچه دیبرگامو نیز این شعار را انتخاب کرده بود: «رمز پیروزی: اطاعت!» برخی از نشریات خارجی نیز کمک‌های مالی دریافت می‌کردند. لو پوتی ژورنال، چهارمین روزنامه‌ی محبوبِ فرانسه، از کمک مخفیانه‌ی 20هزار لیره‌ایِ وزارت فرهنگ ایتالیا بهره‌مند شد.

بودجه‌های مخفیانه‌ی دیگری نیز برای جلب همکاری هنرمندان، دانشمندان و نویسندگان برای ملحق‌کردنشان به جنبش در نظر گرفته شد. هزینه‌ی این یارانه‌ها از یک‌ونیم‌میلیون لیره در سال ۱۹۳۴ به ۱۶۲میلیون در سال ۱۹۴۲ افزایش یافت. یکی از افراد ذی‌نفع آزوِرو گراوِلی[32] بود؛ از هواداران قدیمی و نویسنده‌ی کتاب شرح‌حال موسولینی با عنوان تعابیر معنوی موسولینی که در سال ۱۹۳۸ منتشر شد. گراولی با جسارت اعلام کرد: «خدا و تاریخ دو مفهومی‌اند که موسولینی با آن‌ها شناخته می‌شود.» اگرچه در مقابل وسوسه‌ی مقایسه‌ی او با ناپلئون مقاومت کرد: «چه کسی شبیه به موسولینی است؟ هیچ‌کس! اساساً، مقایسه‌ی موسولینی با دولتمردان نژادهای دیگر به معنای کوچک‌شمردن اوست. موسولینی نخستین انسان ایتالیایی نوین است!» نویسنده ۷۹,۵۰۰ لیره بابت زحماتش دریافت کرد.

آگوستو توراتی از سال ۱۹۲۶ به توسعه و گسترش جایگاه رادیو برای پیشبردِ پروپاگاند

سبد خرید

110_photo.jpg

راهنمای عملی متوقف‌کردن زمان

تعداد: 1

252000تومان

65_photo.jpg

آداب ترک کردن تو

تعداد: 1

62100تومان

68_photo.jpeg

طاعون سرخ

تعداد: 1

54000تومان

86_photo.jpg

شغل‌های چرندوپرند

تعداد: 1

225000تومان