شغل‌های چرندوپرند

شغل‌های چرندوپرند

نویسنده: 
دیوید رالف گریبر
مترجم: 
سیمین فروهر
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: نرم تعداد صفحات: 404
قیمت: ۲۵۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۲۵,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696242

با خودتان صادق باشید! اگر شغل شما وجود نداشت چه کسی متوجه نبودِ آن می‌شد؟ به عبارت دیگر، آیا شغلتان تأثیر معناداری بر جهان دارد؟

میلیون‌ها انسان شغل بیهوده دارند و خودشان هم می‌دانند که در شغل‌های «چرندوپرند» گیر افتاده‌اند.

در اوایل قرن بیستم اقتصاددانان پیش‌بینی ‌کردند فناوری موجب خواهد شد در دنیای مدرن فقط پانزده ساعت در هفته کار کنیم، اما این گفته محقق نشد؛ متوسط ساعت کار در صد سال اخیر افزایش یافته است. اکنون سه‌چهارم شغل‌ها در جوامع پیشرفته شغل‌هایی هستند که به نظر نمی‌آید ارزش خاصی به جامعه‌ اضافه کنند.

دیوید گریبر در شغل‌های چرندوپرند نشان می‌دهد چگونه این پدیده رخ داده و به‌جای مشارکت در تولید واقعی، کارکردنْ خود به غایتی مقدس تبدیل شده است. چگونه چنین شغل‌هایی نظام ازهم‌گسیخته‌ی سرمایه‌داری را حفظ می‌کنند و چطور باید از دست این پدیده خلاص شویم.

دسته‌بندی ناداستان فلسفی
برچسب‌ها ترجمه جلد نرم

تمجید‌ها

نیویورک تایمز

اثری هوشمندان و مجذوب‌کننده 

کوری دکتروف

یکی از بانفوذترین و تأثیرگذارترین اندیشمندان 

- ربکا سولنیت

یک اندیشمند سیاسی برجسته و خلاق 

تلگراف (انگلیس)

گریبر انسان‌شناسی آمریکایی با آمیزة جذابی از استعدادهاست: او پیش از هر چیز اندیشمندی اصیل است... که می‌تواند آراء پیچیده را هوشمندانه و شفاف مطرح کند.

- ان‌پی‌آر 

گریبر از ما می‌خواهد که خود را از قید و بند‌های تحمیل‌شده از سوی بوروکرسی آزاد کنیم و در آن صورت است که می‌توانیم آشکارا و خلاقانه پیرامون آیندة جمعی خود بحث کنیم. 

فایننشال تایمز 

بازبینی تأمل‌برانگیز زیست‌های کاری ما. 

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

پیشگفتار:

در باب پدیده ای به نام شغل های چرندوپرند

بهار ۲۰۱۳، ناخواسته جنجال بین‌المللی پیش‌پاافتاده‌ای راه انداختم.

ماجرا وقتی آغاز شد که از من خواستند برای مجله‌ی تندروی جدیدی به نام استرایک! مقاله‌ای بنویسم. سردبیر به من گفت اگر مقاله‌ای جنجالی‌ دارم و جای دیگری حاضر به انتشارش نیست آن‌ها منتشرش می‌کنند. من معمولاً یکی دو تا موضوع برای مقاله‌های این‌چنینی در سر دارم، بنابراین قطعه‌ی کوتاهی را با عنوان «در باب پدیده‌ای به نام شغل‌های چرندوپرند» نوشتم و برای مجله فرستادم.

آن مقاله را بر مبنای یک گمان نوشتم. همه‌‌ی ما با این‌گونه شغل‌ها آشنا هستیم که از دید ناظر بیرونی ظاهراً کار چندانی در آن‌ها انجام نمی‌شود: مشاوران منابع انسانی، هماهنگ‌کنندگان حوزه‌ی ارتباطات، پژوهشگران روابط‌عمومی، استراتژیست‌های مالی، وکلای شرکتی و آن دسته از افرادی که زمانشان را صرف تشکیل کمیته‌های بررسی مسائل کمیته‌های غیرضروری می‌کنند (در عرصه‌های آموزشی خیلی به چشم می‌خورد). فهرست این شغل‌ها بی‌انتهاست. پیش خودم گفتم که اگر این کارها واقعاً بی‌فایده باشند و متصدیانشان هم این موضوع را بدانند، چه؟! قطعاً شما هم هر از گاهی با افرادی مواجه می‌شوید که احساس می‌کنند شغلشان بیهوده و غیرضروری است. چه‌ چیزی دردآورتر از این است که کسی مجبور باشد پنج روز در هفته صبح زود از خواب بیدار شود و وظیفه‌ای را انجام دهد که در خفا آن را غیرضروری می‌داند؟ صرفاً اتلاف زمان و منابع بود یا چیزی فراتر از آن، که کار دنیا را خراب‌تر می‌کرد؟ آیا آسیبی روانی بود که جامعه‌مان به آن مبتلا شده بود؟ اگر چنین هم بود، تا آن زمان کسی از آن دم نزده بود.

کاوش‌های بسیاری درباره‌ی این موضوع انجام شده بود که آیا انسان‌ها‌ از کارشان رضایت دارند یا نه. اما تا جایی که می‌دانستم بررسی نشده بود آیا این افراد احساس می‌کنند دلیل قابل‌قبولی برای وجود شغلشان در کار است یا نه.

دور از ذهن نیست اگر جامعه‌مان پر از شغل‌های بیهوده‌ای باشد که کسی حاضر نیست درباره‌شان حرفی بزند. موضوع کار با تابوهای بسیاری درهم‌تنیده است. حتی ظاهراً نمایش این واقعیت، که بسیاری از مردم شغلشان را دوست ندارند و خوشحال می‌شوند به بهانه‌ای سر کار نروند، در تلویزیون و مخصوصاً برنامه‌های خبری پسندیده نیست. اگرچه ممکن است گاهی در مستندها و شوخی پردازی‌های روی صحنه به آن اشاره‌ای شود. خودم هم این تابوها را تجربه کرده‌ام. زمانی رابط رسانه‌ی گروه کنشگرانی بودم که می‌خواستند با هدف اعتراض بر ضد اجلاس اقتصادی جهانی برای تعطیلی سیستم حمل‌ونقل واشینگتن دی.سی. کارزار نافرمانی مدنی راه بیندازند. تا قبل شروع کارزار، وقتی با ظاهر و رخت‌ولباسی شبیه آنارشیست‌ها جایی ظاهر می‌شدی، کارمندی شاد و شنگول می‌آمد سراغت و می‌پرسید آیا راست است که دوشنبه مجبور نیست سر کار برود. بااین‌همه، گزارشگران تلویزیونی از سر وظیفه‌شناسی با شهروندان کارمند مصاحبه‌هایی را ترتیب می‌دادند و آن‌ها می‌گفتند که خیلی بد می شود اگر نتوانند به سر کار بروند. حتی جای تعجب نیست اگر برخی از این کارمندان همان‌هایی باشند که در بالا شرح دادیم، چون مشخص بود که این مصاحبه‌ها برای پخش در تلویزیون تهیه می‌شوند. به نظر نمی‌آید کسی آن‌قدر آزاد باشد که درباره‌ی این قبیل مسائل، دست‌کم در عرصه‌ی عمومی، احساس واقعی‌اش را بیان کند.

این احتمال را در نظر داشتم، اما نمی‌دانستم واقعاً چنین است یا نه. بنابراین در این مقاله گوشه‌ای از تجربه‌ام را نوشتم و مشتاق بودم که ببینم چه واکنشی را برمی‌انگیزد.

این مقاله‌ای بود که در اوت 2013 نوشتم:

در باب پدیده‌ای به‌ نام شغل‌های چرندوپرند

در 1930، جان مینارد کینز پیش‌بینی کرد که تا پایان قرنْ فناوری آن‌قدر پیشرفت می‌کند که کشورهایی مانند بریتانیای کبیر یا ایالات متحده‌ی آمریکا به بیش از پانزده ساعت کار در هفته نیازی ندارند. این حرف به دلایل متعددی درست بود. از منظر فناوری کاملاً توانایی تحققش را داریم، با‌این‌حال اتفاق نیفتاده است. در عوض، گسترش فناوری در جریان است تا راه‌هایی را کشف کند که همگی‌ بیشتر کار کنیم. برای تحقق این هدف باید شغل‌هایی عملاً بی‌فایده ایجاد شوند. مردم بسیاری به‌ویژه در اروپا و آمریکای شمالی، تمام زندگی شغلی‌شان را صرف انجام وظایفی می‌کنند که در خفا معتقدند واقعاً نیازی به انجامشان نیست. این وضعیت آسیب روانی و اخلاقی عمیقی را در پی دارد. زخم‌هایی را بر روح جمعی‌مان وارد می‌کند، اما تقریباً کسی سخنی از آن به میان نمی‌آورد.

چرا آرمان‌شهر موعود کینز، که همه بی‌صبرانه در دهه‌ی شصت منتظرش بودند، هرگز تحقق نیافت؟ استدلال رایج امروز این است که او این رشد عظیم مصرف‌گرایی را پیش‌بینی نکرده بود. در جایگاه انتخاب میان ساعات کاری کمتر و اسباب سرگرمی و لذت بیشتر، همه‌مان دسته‌جمعی دومی را انتخاب کرده‌ایم. این بُعد اخلاقی جالب ماجراست، اما فقط با لحظه‌ای تأمل می‌فهمیم این استدلال در عمل ممکن نیست. بله، از دهه‌ی بیست شاهد به‌وجودآمدن تنوع بی‌پایان شغل‌ها و صنایع جدید بوده‌ایم، اما تعداد بسیار کمی از آن‌ها با تولید و توزیع سوشی، گوشی‌های آیفون یا کفش‌های ورزشی مرغوب در ارتباط بوده‌اند.

پس این شغل‌های جدید دقیقاً کدام‌اند؟ به‌تازگی گزارشی منتشر شده است که با مقایسه‌ی اشتغال بین 1910 تا 2000 در آمریکا تصویر روشنی از اوضاع را به ما ارائه می‌دهد (توجه داشته باشیم که در انگلستان هم دقیقاً همین اتفاق افتاده است). در قرن گذشته، شمار افراد استخدام‌شده در شغل‌های خدمات خانگی، صنعت و بخش کشاورزی کاهش چشمگیری داشته است. در همان زمان، شمار «شاغلان در بخش‌های حرفه‌ای، مدیریتی، دفتری، فروش و خدمات» سه ‌برابر شده و «از یک‌چهارم کل کارمندان به سه‌چهارم» رسیده است. به بیان دیگر، شغل‌های تولیدی، چنان‌که پیش‌بینی شده بود، عمدتاً ماشینی شده‌اند. (حتی اگر کل کارگران صنعتی دنیا، از جمله توده‌های زحمتکش هند و چین، را در نظر بگیریم این کارگران دیگر درصد بزرگی از جمعیت جهان را، چنان‌که قبلاً بودند، تشکیل نمی‌دهند.)

اما به‌جای آن‌که ساعات کاری به میزان قابل‌توجهی کاهش یابند تا انسان‌ها آزادانه بتوانند برنامه‌ها، امیال، افکار و خواسته‌های شخصی‌شان را دنبال کنند، شاهد فربه‌شدن بخش اداری، حتی بیش از بخش خدماتی، بوده‌ایم؛ از جمله ایجاد صنایع کاملاً جدید مانند خدمات مالی، بازاریابی تلفنی یا توسعه‌ی بی‌سابقه‌ی بخش‌هایی نظیر حقوق کسب‌وکار، مدیریت دانشگاهی یا مدیریت سلامت، منابع انسانی و روابط‌ عمومی. فارغ از افراد شاغل در این صنایع، افرادی هم شغلشان پشتیبانی اداری، فنی یا امنیتی برای این صنایع و همچنین، اجرای کارهای جانبی‌ است (سگ‌شورها، مأموران شبانه‌ی تحویل پیتزا) و فقط به این دلیل شاغل‌اند که افراد بیشتری وقتشان را در شغل‌های دیگری صرف می‌کنند.

این‌ها شغل‌هایی بودند که پیشنهاد دادم «شغل‌های چرندوپرند» بنامیمشان.

گویی فردی فقط به این خاطر که همه‌ی ما را سرِ کار نگه دارد، شغل‌های چرندوپرند را ایجاد کرده است. دقیقاً رازی این‌جا نهفته است. در سرمایه‌داری این دقیقاً همان چیزی است که قرار نیست اتفاق بیفتد. بی‌گمان در دولت‌های ناکارآمد سوسیالیستی سابق، نظیر اتحاد جماهیر شوروی، که در آن اشتغالْ توأمان حق و وظیفه شمرده می‌شد، نظام به میزان لازم شغل ایجاد می‌کرد. (به همین دلیل در فروشگاه‌های شوروی سه کارمند یک تکه گوشت را می‌فروختند.) البته این همان مشکل رقابت بازار است که قرار است حل شود. بر اساس نظریه‌ی اقتصادی، در شرکتی که به‌دنبال سود اقتصادی است پرداخت پول به کارگرانی که اصلاً نیازی به استخدامشان نیست محلی از اعراب ندارد. بااین‌همه، هنوز هم به‌نوعی این اتفاق می‌افتد.

وقتی شرکت‌ها به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن مشغول کوچک‌‌سازی‌اند، اخراج‌ها و افزایش حجم کار بدون افزایش دستمزد شامل حال آن دسته از کارگرانی می‌شود که در عمل چیزها را می‌سازند، به حرکت درمی‌آورند و تعمیر و نگهداری می‌کنند. از سوی دیگر، طی معجزه‌هایی عجیب ‌و غریب، که کسی قادر به توضیحشان نیست، شمار کارمندان اداری حقوق‌بگیر افزایش می‌یابد و روزبه‌‌‌‌‌‌روز کارمندان بیشتری پیدا می‌شوند که، مانند کارگران اتحاد جماهیر شوروی، روی کاغذ هفته‌ای چهل یا پنجاه ساعت کار می‌کنند، اما در عمل کار مفید آن‌ها، طبق پیش‌بینی کینز، پانزده ساعت است و باقی وقتشان را به ترتیب‌دادن سمینارهای انگیزشی یا شرکت‌کردن در آن‌ها، به‌روزکردن حساب‌های کاربری‌شان در فیس‌بوک یا دانلود سریال‌های تلویزیونی اختصاص می‌دهند.

بی‌تردید این مسئله نه اقتصادی، بلکه اخلاقی و سیاسی است. طبقه‌ی حاکم دریافته که جمعیت شاد و پربازده و دارای اوقات‌ فراغت خطری مرگ‌بار است. (تصور کنید چه پیش می‌آمد، اگر در دهه‌ی شصت به چنین وضعیتی حتی نزدیک می‌شدیم!) از سوی دیگر، زمامداران ترجیح می‌دهند افراد احساس کنند که کار فی‌نفسه ارزشی اخلاقی است و گمان کنند کسی که حاضر نیست بیشتر ساعات بیداری‌اش را صرف کارهای جدی کند مستحق داشتن چیزی هم نیست.

زمانی گمان می‌کردم که افزایش روزافزون مسئولیت‌های اداری دپارتمان‌های دانشگاهی انگلستان تصویری از جهنم است. در این جهنم مجموعه‌ افرادی حضور دارند که بخش عمده‌ی زمان کاری‌شان را به فعالیتی مشغول‌اند که نه دوست دارند و نه به‌ویژه تبحری در آن دارند. آن‌ها به‌جای قفسه‌سازان زبردست استخدام می‌شوند، اما بعد کاشف به عمل می‌آید که باید ماهی سرخ کنند. کار اصلی‌ انجام نمی‌شود و در بهترین حالت فقط تعداد اندکی ماهی سرخ می‌شود. بااین‌حال، همه‌شان از این ناراحت‌اند که برخی همکارانشان ممکن است زمان بیشتری را صرف ساختن قفسه کنند و آن‌ها نتوانند سهم منصفانه‌شان را در سرخ‌کردن ماهی انجام دهند؛ انبوه ماهی‌های بدسرخ‌شده و بی‌مصرف در گوشه‌و‌کنار محل کار انباشته می‌شود و این ‌همه‌ی کاری است که عملاً هر کس انجام می‌دهد.

به نظرم این توصیف نسبتاً دقیقی از پویایی‌های اخلاقی اقتصاد خود ماست.

دیگر فهمیده‌ام که هرگونه بحث این‌چنینی بلافاصله با مخالفت‌هایی مواجه می‌شود: «تو کی هستی که بگویی چه شغل‌هایی “ضروری‌”اند؟ اصلاً چه چیزی “ضروری‌” است؟ تو استاد انسان‌شناسی هستی، چه “نیازی” به آن داریم؟» (درواقع، تعداد زیادی از خوانندگانِ روزنامه‌های زرد وجود شغل من را تعریف دقیقی از هزینه‌ی اجتماعی بیهوده می‌دانند.) از طرفی، این نظر کاملاً درست است. متر و معیاری برای ارزش‌گذاری اجتماعی وجود ندارد.

به خودم اجازه نخواهم داد به کسانی که خیال می‌کنند نقش معناداری در جهان دارند بگویم که چنین نیستند، اما تکلیف آن‌هایی که خودشان می‌دانند شغلشان بی‌فایده است چیست؟ چندی پیش، با یکی از دوستان مدرسه‌ام بعد از پانزده سال دیداری داشتم. خیلی تعجب کردم وقتی فهمیدم که او در این مدت شاعر و بعد، رهبر گروه موسیقی راک مستقلی شده است. بعضی‌ آهنگ‌های این گروه را در رادیو شنیده بودم، اما گمان نمی‌کردم خواننده‌شان کسی است که سال‌ها می‌شناختمش. او خیلی بااستعداد و خلاق بود، آثار بسیار درخشانی داشت و زندگی‌ انسان‌ها را در سراسر دنیا تحت تأثیر قرار داده بود. بااین‌حال، بعد از چند آلبوم ناموفق قراردادهایش را از دست داده بود و با وجود بدهی‌های به‌بارآمده و دختر نوزادش از کارش دست کشیده بود. به‌قول خودش: «راه بسیاری از انسان‌های بی‌هدف را انتخاب کرده بود: یعنی مدرسه‌ی حقوق». حالا وکیلی شرکتی بود و برای شرکتی خوش‌نام در نیویورک، کار می‌کرد. اولین کسی بود که قبول داشت شغلش کاملاً بیهوده است، موجب هیچ تغییری در جهان نمی‌شود و به بیان خودش نباید وجود داشته باشد.

در این‌جا سؤالات زیادی را می‌توان پرسید: درباره‌ی جامعه‌ای که گویی تقاضای بسیار اندکی برای شاعرها و موسیقی‌دانان بااستعداد و تقاضای بی‌حدوحصری را برای وکلای شرکتی ایجاد می‌کند چه می‌شود گفت؟ (پاسخ: اگر 1درصد از جمعیت بخش زیادی از دارایی مصرفی خود را کنترل کند، آن‌چه «بازار» می‌نامیم بازتاب چیزی است که آن‌ها گمان می‌کنند مفید و بااهمیت است نه کس دیگری.) حتی فراتر از آن، نشان می‌دهد که بیشتر انسان‌های دارای شغل‌های چرندوپرند دست‌آخر از وضع خود آگاه‌اند. درواقع، خیال می‌کنم تاکنون یک وکیل شرکتی‌ را ندیده باشم که نمی‌دانسته شغلش چرندوپرند است. این وضعیت تقریباً در مورد تمام صنایع نوظهوری که در بالا نام بردم صادق است. طبقه‌ی بزرگی از متخصصان حقوق‌بگیری هستند که شما احتمالاً آن‌ها را در مهمانی‌ها دیده‌اید و اقرار کرده‌اید که شغل جالبی دارند (مثل انسان‌شناس‌ها)، اما آن‌ها از بحث‌کردن درباره‌ی کارشان اجتناب می‌کنند. یکی دو لیوان نوشیدنی به آن‌ها بدهید تا در باب

بیهودگی و احمقانه‌بودن شغلشان سخنرانی مفصلی را ایراد کنند.

این‌جا خشونت روان‌شناختی بنیادینی در جریان است. چگونه می‌توان از وجاهت کار سخن گفت، وقتی چنین تصور می‌شود که برخی از شغل‌ها نباید وجود داشته باشند؟ چگونه می‌توان دلخوری و خشم عمیق حاصل از این وضعیت را نادیده گرفت؟ بااین‌همه، از خصوصیات عجیب ‌و‌غریب جامعه‌ی ماست که حاکمانش راهی، مانند مورد ماهی‌سرخ‌کن‌ها، خواهند یافت تا مطمئن شوند آن خشم دقیقاً افرادی را که کار معناداری انجام می‌دهند نشانه می‌گیرد. برای مثال، در جامعه‌ی ما این قانون کلی وجود دارد که هرچه شغل فردی به‌وضوح نفع بیشتری به دیگران برساند احتمالاً دستمزد کمتری بابتش دریافت می‌کند. همچنین، یافتن معیار سنجش عینی برای شغل‌ها دشوار است، اما راه آسان درک این موضوع پرسیدن این سؤال است که چه می‌شد اگر این طبقه افراد کلاً ناپدید می‌شدند؟ به خوبی‌ها و مزایای کار پرستاران، مأموران جمع‌آوری زباله و مکانیک‌ها فکر کنید؛ بدیهی است که اگر این مزایا دود شوند و به هوا بروند، نتایج فاجعه‌باری به بار خواهد آمد. بدون معلمان و کارگران باراندازها دیری نمی‌پاید که جهان به هم بریزد. حتی بدون نویسندگان داستان‌های علمی‌-تخیلی یا نوازندگان سبک اِسکا جهان آشکارا جای تحمل‌ناپذیرتری خواهد شد. حال اگر به همین منوال شغل‌ همه‌ی سهامداران شرکت‌های خصوصی، دلالان سیاسی، پژوهشگران روابط‌ عمومی، آمارنویسان شرکت‌های بیمه، بازاریابان تلفنی، مباشران و مشاوران حقوقی حذف شود، انسان چه تبعاتی را متحمل خواهد شد؟ (بسیاری گمان می‌کنند وضع بشر بهبود چشمگیری خواهد یافت.) حالا به‌استثنای تعداد انگشت‌شماری افراد متبحر (مثل دکترها)، که وجودشان ضروری است، نتیجه‌ی این حذف فوق‌العاده خوب است.

گویی حسی فراگیر به ما می‌گوید اوضاع باید همین‌گونه باشد که هست. این یکی از نیروهای پنهان پوپولیسم جناح راست است. ممکن است در روزنامه‌های زرد خشم تحریک‌شده بر ضد کارگران مترویی را ببینید که به‌دلیل اختلافات و منازعاتشان بر سر قراردادها کار را تعطیل و شهر لندن را عملاً فلج می‌کنند. این واقعیت که کارگران مترو می‌توانند شهر لندن را فلج کنند نشان می‌دهد که کار آن‌ها ضروری است، اما انگار این دقیقاً همان چیزی است که مردم را اذیت می‌کند. در ایالات متحده‌ی آمریکا، وضعیت را شفاف‌تر از این هم می‌شود دید. وقتی معلمان مدارس و کارگران صنعت خودرو به‌دنبال افزایش حقوق و مزایای خود بودند، جمهوری‌خواهان با موفقیت توانستند موجی از نارضایتی را بر ضد آن‌ها بسیج کنند (به‌جای آن‌که این موج را به‌طور خاص بر ضد مدیران مدارس یا مدیران صنعت خودرو، که عاملان اصلی نارضایتی بودند، بسیج کنند). گویی به آن‌ها می‌گفتند: «شما باید به کودکان آموزش بدهید! باید خودرو بسازید! باید سعی کنید شغل‌های واقعی داشته باشید! و مهم‌تر از همه، شما خیلی پررو هستید که انتظار حقوق بازنشستگی و خدمات درمانی دارید

کسی که روش کاری‌اش را معطوف به حفظ قدرت سرمایه‌ی مالی طراحی کرده بعید است که بتواند از پس کار بهتری برآید. کارگران مولد واقعی بی‌رحمانه‌ زیر فشار و استثمارند. افراد باقیمانده هم به قشری قربانی متشکل از بیکاران عموماً تحقیرشده و قشری بزرگ‌تر تقسیم می‌شوند که حقوق می‌گیرند تا کاری انجام ندهند؛ قشری که موقعیت‌های کاری‌شان برای هماهنگی با دیدگاه‌ها و حساسیت‌های طبقه‌ی حاکم، به‌ویژه تجسم مالی آن، طراحی شده است (مدیران، رئیسان و ...). اما هم‌زمان نوعی نارضایتی فزاینده نیز بر ضد افرادی که کارشان ارزش اجتماعی روشن و غیرقابل‌انکاری دارد در حال ظهور است. قطعاً این نظام به‌هیچ‌وجه آگاهانه طراحی نشده، بلکه حاصل یک قرن آزمون و خطاست. این‌گونه می‌توان روشن کرد که چرا با وجود ظرفیت‌های فناوری‌هایمان، نتوانستیم ساعت کاری را به سه، چهار ساعت در روز کاهش دهیم.

مقاله‌ام با استقبال زیادی مواجه شد و همین استقبال بالا، فرضیه‌ی مقاله‌ی من را تأیید می‌کرد. مقاله‌ی «در باب پدیده‌ای به‌ نام شغل‌های چرندوپرند» مثل توپ صدا کرد.

طنز ماجرا آن‌جا بود که دو هفته‌ بعد از انتشار مقاله، همان دو هفته‌ای بود که من و نامزدم تصمیم گرفته بودیم تعطیلات را با یکی، دو جین کتاب در کلبه‌ای در نواحی روستانشین کبِک سپری کنیم. آن‌جا به اینترنت وایرلس دسترسی نداشتیم و در موقعیت ناجوری قرار گرفته بودم و ناچار بودم بازتاب‌ها را فقط با تلفن همراهم دنبال کنم. مقاله به‌سرعت همه‌جا منتشر شده بود. در عرض چند هفته به ده‌ها زبان از جمله آلمانی، نروژی، سوئدی، فرانسوی، چکی، رومانیایی، روسی، ترکی، لتونیایی، لهستانی، یونانی، استونیایی، کاتالونیایی و کره‌ای ترجمه شده بود و در روزنامه‌ها، از سوئیس گرفته تا استرالیا، بازنشر شده بود. بازدیدهای مقاله در وب‌سایت مجله‌ی استرایک! از مرز یک میلیون گذشت و به‌خاطر این ترافیک شدید، سایت دچار مشکل شده بود. در وبلاگ‌ها بحث‌ها درباره‌اش آغاز شد. بخش نظرات رسانه‌ها پر بود از اعترافات متخصصان اداری. مردم برایم می‌نوشتند و از من راهنمایی می‌خواستند، یا می‌گفتند که برایشان الهام‌بخش بوده‌ام تا کارشان را ترک کنند و شغل هدفمندتری بیایند. این یکی از نظرهای پرشوری است که برای روزنامه‌ی استرالیاییِ کانبرا تایمز نوشته شده است:

عالی گفتی! زدی به هدف! من وکیل شرکتی هستم (به‌طور مشخص دادجوی مالیاتی). چیزی ندارم که به این جهان ارزانی کنم و همیشه احساس می‌کنم چقدر فلک‌زده‌ام. اصلاً خوشم نمی‌آید وقتی مردم آن‌قدر رو دارند که می‌پرسند: «پس چرا این کار را انجام می‌دهی؟» زیرا مسئله آن‌قدرها هم ساده نیست. این کار را انجام می‌دهم چون در حال حاضر تنها راه پیش روی من است که بتوانم ۱درصد در کاری مشارکت داشته باشم، و در ازای آن خانه‌ای در سیدنی برای خودم دست‌وپا کنم و فرزندان آینده‌ام را در آن بزرگ کنم. امروز به مدد فناوری احتمالاً با دو روز کارکردن می‌توانیم به اندازه‌ی قدیم، با پنج روز کارکردن، مولد و مثمر ثمر باشیم، اما از یک‌سو به‌دلیل حرص و طمع و از سوی دیگر به سبب سندروم کار زیاد، که دامن عرصه‌ی تولید را آلوده کرده است، همچنان بردگانی انگاشته می‌شویم که نه برای جاه‌طلبی‌های بی‌مزد و مواجب خود، بلکه برای افزایش سود دیگران کار می‌کنیم. ما چه به پیشرفت و تحول هوشمندانه‌ی عصر جدید باور داشته باشیم و چه نداشته باشیم، انسان‌ها برای کار‌کردن ساخته نشده‌اند و به نظر من این فقط حرص و طمع ماست که، به پشتیبانی قیمت‌های تورمیِ مایحتاج زندگی، این بلا را در عرصه‌ی کار بر سرمان می‌آورد.

یک بار هوادار ناشناسی که عضو گروه تازه‌تأسیسی در شرکتی بود به من پیغام داد که مقاله را میان اعضای بخش خدمات مالی پخش کرده است. آن روز او پنج ایمیل با موضوع مقاله دریافت کرده بود (یکی از آن‌ها مشخصاً اشاره کرده بود افراد بسیاری در بخش خدمات مالی هستند که کار چندانی نمی‌کنند). هیچ‌کدامشان به این‌که واقعاً چنین حسی نسبت به کارشان دارند یا خیر پاسخ نداده بودند بلکه برعکس، مقاله را نادیده گرفته بودند چون عادت داشتند امور پیچیده را به دیگران واگذار کنند، اما خیلی ‌زود شواهد آماری به‌درستی همه‌چیز را آشکار کرد.

۵ فوریه‌ی 2015، کمی بیش از یک سال پس از انتشار مقاله، در اولین دوشنبه‌ی سال نو، یعنی روزی که بیشتر ساکنان لندن از تعطیلات زمستانی به سر کار برمی‌گشتند، کسی تبلیغات روی ماشین‌های پارک‌شده در متروی لندن را با پوسترهایی چریکی‌، حاوی نقل‌قول‌هایی از مقاله‌ام، عوض کرده بود. چند تا از این نقل‌قول‌ها در ادامه آمده‌اند:

خیلی از مردم روزهایشان را با انجام کارهایی سپری می‌کنند که عمیقاً باور دارند نیازی به‌ آن‌ها نیست.

انگار کسی نشسته و این شغل‌های بیهوده را ایجاد کرده است تا همه‌ی ما را سر کار بگذارد.

این وضعیت آسیب اخلاقی و روانی عمیقی به بار می‌آورد. داغی بر روح جمعی‌مان خواهد گذاشت، اما تقریباً کسی از آن حرفی به میان نمی‌آورد.

وقتی فردی در اعماق وجودش احساس می‌کند که جهان به شغلش نیاز ندارد، چگونه ممکن است از کرامت کار صحبت کند؟

واکنش به کارزار پوسترها موج دیگری از بحث و گفت‌وگو را در رسانه‌ها به راه انداخت (من هم حضور کوتاهی در شبکه‌ی خبری راشا تودی داشتم) و در پی آن، مؤسسه‌ی نظرسنجی «یوگاو» برای آزمایش این فرضیه با به‌کارگیری مستقیم زبان مقاله نظرسنجی‌ای در مورد انگلیسی‌ها انجام داد: مثلاً آیا شغلتان «تأثیر معناداری بر جهان دارد»؟ در کمال حیرت بیش از یک‌سوم، 37درصد، مصاحبه‌شوندگان پاسخ دادند که شغلشان چنین نیست (50درصد گفته بودند که شغلشان بر جهان تأثیر دارد و ‍13درصد هم مطمئن نبودند).

این نرخ تقریباً دو برابر چیزی بود که پیش‌بینی کرده بودم؛ تصور می‌کردم که احتمالاً ۲۰درصد از شغل‌ها چرندوپرند باشند. پس از آن، نظرسنجی دیگری نیز در هلند انجام شد و نتیجه دقیقاً همان بود؛ درواقع، کمی بیشتر، ۴۰درصد از کارمندان هلندی گزارش دادند که وجود شغلشان ضرورت موجهی ندارد.

بنابراین نه‌تنها واکنش مردم، بلکه پژوهش‌های آماری نیز فرضیه را به‌شدت

تأیید می‌کردند.

***

ما بی‌تردید با پدیده‌ی اجتماعی مهمی روبه‌رو هستیم که تقریباً توجه نظام‌مندی به آن نمی‌شود. گشودن راهی برای سخن‌گفتن از آن قطعاً برای افراد بسیاری کارساز بود و معلوم بود که باید بررسی بیشتری در مورد این موضوع انجام شود.

هدفم این‌جا انجام کاری نظام‌مندتر از کارم در مقاله‌ی اولیه‌ است. مقاله‌ی 2013 برای مجله‌ای با رویکرد سیاست‌های انقلابی، نوشته شده بود و بر دلالت‌های سیاسی مسئله تأکید داشت. درواقع، آن مقاله یکی از سلسله مباحثی بود که در آن‌زمان مطرح کرده بودم مبنی‌بر این‌که ایدئولوژی نئولیبرال («بازار آزاد»)، که از زمان تاچر و ریگان جهان را به زیر سلطه‌ی خود درآورده بود، کاملاً خلاف چیزی است که ادعا می‌کند؛ آن ایدئولوژی اساساً پروژه‌‌ای سیاسی بود که خود را در ظاهر پروژه‌ای اقتصادی نشان می‌داد.

علت نتیجه‌گیری‌ام این بود که ظاهراً این استدلال تنها راه توجیه شیوه‌ی عمل و رفتار افرادی بود که در مسند قدرت بودند. نئولیبرالیسم همواره درباره‌ی رهاکردن جادوی بازار و جایگزینی بهره‌وری اقتصادی با همه‌ی ارزش‌های دیگر لفاظی‌ کرده، اما تأثیر کلی سیاست‌های بازار آزاد این بوده که سرعت نرخ‌ رشد اقتصادی‌ در همه‌جا به‌جز چین و هند کاهش یافته، پیشرفت علم و فناوری متوقف شده و در بسیاری از ممالک ثروتمند، اولین بار است که در طول قرون و اعصار، انتظار می‌رود سطح رفاه نسل‌های جوان‌تر از والدینشان کمتر باشد. با وجود مشاهده‌ی این تأثیرات، پاسخ هواداران بازار آزاد همواره تجویز دوزهای قوی‌تر از همان داروست و سیاستمداران نیز طبق معمول این رویه را تصویب و اجرا می‌کنند. این موضوع برایم عجیب بود. اگر شرکتی خصوصی با هدف طراحی برنامه‌‌ای تجاری مشاوری استخدام می‌کرد، اما آن برنامه باعث کاهش شدید سود شرکت می‌شد، شرکت مشاور را اخراج می‌کرد یا دست‌کم از او می‌خواست که طرح دیگری را ارائه دهد. با اصلاحات بازار آزاد هرگز چنین اتفاقی نمی‌افتاد. هرچه آن‌ها بیشتر شکست می‌خوردند، بیشتر تأیید می‌شدند. تنها نتیجه‌گیری منطقی این بود که درواقع، ضرورت‌های اقتصادی این پروژه را هدایت نمی‌کردند.

پس هدایت‌کننده‌ی این پروژه چه چیزی بود؟ ظاهراً پاسخ این سؤال در ساختار فکری طبقه‌ی سیاسی نهفته بود. تقریباً تمام کسانی که تصمیمات کلیدی می‌گرفتند در دهه‌ی 1960، وقتی دانشگاه‌ها در مرکز آشوب‌های سیاسی قرار داشتند به کالج رفته بودند، و دانشجویان عمیقاً احساس می‌کردند که این چیزها دیگر نباید رخ بدهد. درنتیجه، ممکن بود نگران کاهش شاخص‌های اقتصادی باشند، اما از طرفی هم خوشحال بودند که ترکیبی از جهانی‌سازی، قدرت‌زدایی از اتحادیه‌ها و پدیدآوردن نیروی کار سخت‌کوش و کم‌درآمد -و در کنارش وعده‌های توخالی و پرخاشگرانه به خواسته‌های دهه‌ی شصتی‌ها به موازات فراهم‌کردن آزادی‌های فردی لذت‌بخش (با شعار «سبک زندگی لیبرال، امور مالی محافظه‌کار»)- این تأثیر را داشت که هم‌زمان ثروت و قدرت را به‌سمت پول‌دارها سوق دهد و مبنای مخالفت‌های سازمان‌یافته با این قدرت را کاملاً از بین ببرد. ممکن بود که این رویه از نظر اقتصادی خوب پیش نرود، اما از نظر سیاسی کارکردی دل‌خواه و مطلوب، داشت. واضح است که انگیزه‌ای برای رهاکردن این سیاست‌ها نداشتند. تلاش کردم تا در مقاله‌ام به این موضوع بپردازم که وقتی فردی، به اسم بهره‌وری اقتصادی، در حال انجام کاری بدون توجیه اقتصادی‌ است (مثلاً فردی در طول روز هیچ کاری نمی‌کند و حقوق خوبی می‌گیرد)، کسی باید برای پرسیدن این‌که: «چه کسی سود می‌برد؟» و چگونه؟ یا به‌قول رومیان باستان کویی بونو؟ پا پیش بگذارد

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.