راهنمای عملی متوقف‌کردن زمان

راهنمای عملی متوقف‌کردن زمان

نویسنده: 
مت هیگ
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: جلد نرم تعداد صفحات: 424
قیمت: ۲۸۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۵۲,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696501

مت هیگ اینجا جهانی خلق کرده است که ورود به آن برای دوستداران کتابخانهی نیمهشب شبیه شرکتکردن در جشنی بیکران است. این بار او طرفداران ادبیات فانتزی را به دنیایی خیالی میبرد که در آن تمام چارچوبهای زمان در هم شکسته است؛ قهرمان راهنمای عملی متوقفکردن زمان مردی است که قرنها زندگی کرده، اما در نظر بیننده نمیتواند بیشتر از چهلویک سال داشته باشد. او روزی همراه با شکسپیر روی صحنهی تئاتر رفته و صدها سال زیسته است تا به قرن حاضر پا بگذارد. در دنیای این مرد زمان متوقف شده است، اما آیا این زندگی کسالتبار نیست؟

تام هازارد قهرمان اصلی این داستان درعینحال روایتگر داستانی عاشقانه در اعصار مختلف است؛ این مردِ گمگشته در زمان، عضو انجمنی مخفی شده است که شرط عضویت در آن «هرگز عاشقنشدن» است و همهچیز لحظهای زیرورو میشود که این مرد ملول چهارصدساله دلبستهی همکارش میشود.

برچسب‌ها ترجمه جلد نرم رقعی

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

خیلیوقتها به حرفی که هندریک، بیش از یک قرن پیش، در آپارتمانش در نیویورک، به من زد فکر میکنم.

گفت: «قانون اول اینه که عاشق نشی. قوانین دیگهای هم هست، ولی قانون اصلی اینه. عاشقشدن ممنوع. عاشقموندن ممنوع. خیالپردازی دربارهی عشق ممنوع. اگر این قانون رو رعایت کنی، تقریباً مشکلی پیدا نمیکنی.»

از میان پیچوخمهای دود سیگارش، به سنترالپارک چشم دوختم که طوفان درختهایش را از ریشه درآورده بود.

گفتم: «بعید میدونم دیگه هوای عاشقی به سرم بزنه.»

هندریک از آن لبخندهای بدجنسانهاش زد. «چه خوب. البته مُجازی عاشق غذا و موسیقی و شامپانی و بعدازظهرهای کمیاب آفتابی در اکتبر بشی. میتونی عاشق منظرهی آبشارها و بوی کتابهای قدیمی بشی، ولی عشق به آدمها غیرمجازه. گوش میدی؟ به آدمها وابسته نشو و سعی کن نسبت به اونهایی که ملاقاتشون میکنی هم، تا جایی که میتونی، کمترین حس ممکن رو داشته باشی. در غیر این صورت، کمکم عقل از سرت میپره...»

بخش یک

زندگی میان حشرات یک روزه

من کهنسالم.

این اولین چیزی است که باید به شما بگویم. موضوعی که کمتر احتمال دارد باورش کنید. اگر مرا ببینید، احتمالاً فکر میکنید که حدود چهل سال دارم، ولی اشتباه بزرگی میکنید.

من کهنسالم -کهنسال آنگونه که درختی یا صدفی دوکفهای یا نقاشیای بازمانده از دوران رنسانس کهنسال است.

بگذارید ذهنیتی دراینباره به شما بدهم: من بیش از چهارصد سال قبل، در سوم مارس ۱۵۸۱، در اتاق والدینم، در طبقهی سوم قلعهی فرانسوی کوچکی که خانهمان بود، زاده شدم. ظاهراً روزی گرم برای آنموقع سال بوده و مادرم از پرستارش خواسته بود همهی پنجرهها را باز کند.

مادرم گفت: «خداوند به تو لبخند زد.» گرچه بهنظرم، میتوانست اینطور ادامه دهد که از آن به بعد، اخمی جای لبخندش را گرفت.

مادرم خیلی وقت پیش مرد. من، برخلافِ او، نمردم.

متوجهید که چه وضعیت خاصی دارم.

تا مدتها فکر میکردم که یک جور بیماری است ولی بیماری کلمهی درستش نیست. بیماری نشان از مریضبودن و تحلیل‌‌رفتن دارد. بهتر است بگویم وضعیت خاصی دارم. وضعیتی نادر، ولی نه بیمانند. وضعیتی که هیچکس، تا تجربهاش نکند، درکش نمیکند.

در هیچ نشریهی رسمی پزشکی نه نامی از آن برده شده و نه رسماً نامی دارد. اولین پزشک محترمی که در دههی ۱۸۹۰ نامی بر آن گذاشت «آناجریا[1]»، با تلفظ «ج» برای «g»، نامیدش. ولی بهدلایلی که روشن خواهند شد، هرگز به اطلاع عموم رسانده نشد.

*

این وضعیت حوالی سن بلوغ بروز میکند. ولی خب، بعد از آن اتفاق خاصی نمیافتد. در وهلهی اول، شخص «مبتلا» به این وضعیت اصلاً متوجه ابتلای خود نمیشود. هرچه نباشد، مردم، هرروز، بیدار میشوند و همان صورتی را میبینند که دیروز در آینه دیده بودند. آدمها روزبهروز، هفتهبههفته، حتی ماهبهماه تغییرات محسوسی نمیکنند.

ولی با گذر زمان، در تولدها یا مناسبتهای سالانهی دیگر، مردم کمکم متوجه میشوند که پیرتر نمیشوید.

البته حقیقت این است که روند پیرشدن شخص متوقف نشده است. آنها درست مانند بقیه سالخورده میشوند، فقط خیلی کندتر. سرعت سالخوردهشدن در افراد مبتلا به آناجِریا، کمی نوسان دارد، ولی عموماً نسبتش یک به پانزده است. گاهی یک سال در هر سیزده یا چهارده سال، ولی برای من تقریباً پانزده سال است.

پس ما نامیرا نیستیم. ذهن و جسممان در انفعال نیستند. فقط، بنابر دانش نوین پیوسته در تغییر، ابعاد گوناگونی از روند سالخوردگیمان ـتجزیهی مولکولی، پیوندهای عرضیِ میانسلولی در بافتها و جهشهای مولکولی و سلولی (ازجمله، بیش از هرچیز، در دیانای هستهای)ـ در بازهی زمانی متفاوتی انجام میشود.

موهایم سفید خواهد شد. شاید طاس شوم. احتمال ورم مفاصل و افت شنوایی هم هست. به احتمال زیاد پیرچشمی ناشی از کهولت سن میگیرم. دستآخر هم، تحرک و تودهی عضلانیام را از دست میدهم.

یکی از ویژگیهای آناجریا این است که سیستم ایمنیتان را به اوج قدرت میرساند، از شما در برابر بسیاری از (نه همهی) عفونتهای باکتریایی و ویروسی محافظت میکند، ولی درنهایت، حتی این وضعیت هم رو به افول میگذارد. قصد ندارم با بحثهای علمی خستهتان کنم، ولی بهنظر میرسد مغز استخوانمان، در دوران شکوفایی جسمیمان، سلولهای بنیادین خونساز بیشتری را تولید میکند - همان سلولهایی که گلبولهای سفید را به وجود میآورند. البته باید بگویم که این ویژگی ما را از آسیب جسمی و روحی یا سوءتغذیه مصون نمیکند و همیشگی هم نیست.

بنابراین مرا خونآشامی شهوتانگیز و تا ابد در اوجِ قدرتِ مردانگی نپندارید! گرچه باید بگویم وقتی، بنابر ظاهرتان، انگار فاصلهی میان مرگ ناپلئون تا پاگذاشتن اولین انسان بر ماه فقط یک دهه بوده شاید واقعاً حس کنید تا ابد گیر افتادهاید.

یکی از دلایل اینکه مردم چیزی دربارهی ما نمیدانند این است که بیشترشان آمادگی باورکردن چنین چیزی را ندارند.

انسانها، اصولاً، چیزهایی را که در جهانبینیشان نمیگنجد نمیپذیرند. بنابراین شاید راحت بگویید: «من چهارصدوسیونهسالهام»، ولی معمولاً در پاسخ، با سؤالِ: «دیوانه شدهای؟!» مواجه میشوید، یا با مرگ.

دلیل دیگر این که مردم چیزی دربارهی ما نمیدانند این است که ما محافظت میشویم. از طرف نوعی سازمان. هرکسی که به رازمان پی ببرد و باورش کند احتمالاً زندگی کوتاهش از قبل هم کوتاهتر میشود. بنابراین، خطر فقط از جانب انسانهای عادی تهدیدمان نمیکند.

خطر از درون هم تهدیدمان میکند.

سریلانکا، سه هفته پیش

خانم چاندریکا سِنِویراتنی[2] زیر درختی، در سایه، در فاصلهی حدود صد متر یا بیشتر از پشت معبد، دراز کشیده بود. مورچهها بر صورت پرچینوچروکش در حرکت بودند. چشمهایش بسته بود. صدای خشخشی از برگهای بالای سرم شنیدم. بالا را نگاه کردم و میمونی را دیدم که با نگاهی قضاوتگر به من زل زده بود.

از رانندهی موتورِ سهچرخه خواسته بودم مرا به تماشای میمونها در معبد ببرد. او به من گفته بود که این نوع میمونِ قرمز-قهوهای با صورتی تقریباً بیمو، میمون ریلاوا[3]ست.

راننده گفته بود: «نسلشون واقعاً داره منقرض میشه دیگه چیزی ازشون باقی نمونده. جاشون اینجاست.»

میمون مثل تیر از جا دررفت. میان برگها ناپدید شد.

دست زن را لمس کردم. سرد بود. تصور کردم حدود یک روز، اینجا، بیآنکه کسی پیدایش کند، دراز کشیده است. دستش را در دستم نگه داشتم و یکباره بهگریه افتادم. فرونشاندن احساسات دشوار بود. موجی خروشان از حسرت، آسودگی، غصه و ترس. اندوهگین بودم که چاندریکا اینجا نیست که به سؤالاتم پاسخ دهد. ولی از اینکه مجبور نبودم او را بکُشم، آسودهخاطر هم بودم. میدانستم بنا بود مرده باشد.

این آسودهخاطری تبدیل به چیز دیگری شد. شاید علتش فشار عصبی بود یا آفتاب یا کرِپِ تخممرغی که برای صبحانه خورده بودم، ولی بههرحال، آن زمان داشتم استفراغ میکردم. در همین لحظه بود که چیزی برایم روشن شد. من دیگر نمیتوانم به این کار ادامه دهم.

تلفن در معبد آنتن نداشت بنابراین، صبر کردم تا به اتاق هتلم در دژشهرِ قدیمیِ گالی برگشتم و قبل از آنکه به هندریک زنگ بزنم، چسبناک از گرما، تویِ پشهبندم رفتم و به پنکهی سقفی کمجانِ بی‌‌مصرف خیره ماندم.

گفت: «کاری رو که قرار بود بکنی کردی؟»

گفتم: «بله.» گرچه راستِ راستش این نبود. بههرحال نتیجه همانی بود که او خواسته بود. «اون مُرده.» بعد سؤالی را که همیشه میپرسیدم کردم. «پیداش کردین؟»

او، مانند همیشه، گفت: «نه نکردیم. هنوز نه.»

هنوز. این کلمه میتواند برای دهها سال در تله گرفتارتان کند. ولی این‌‌بار اطمینانی نو داشتم.

«هندریک، لطفاً گوش کن. من یه زندگی عادی میخوام. نمیخوام باز این کار رو بکنم.»

خسته و وامانده آهی کشید. «باید ببینمت. خیلی وقته که ندیدمت.»

لس آنجلس، دو هفته ی پیش

هندریک به لسآنجلس برگشته بود. از دههی ۱۹۲۰ آنجا زندگی نکرده بود، برای همین به نظرش حالا زندگی در آنجا بیخطر بود و هیچکسی، که او را از قبل بشناسد، زنده نمانده بود. خانهای بزرگ در برِنتوود داشت که مقرِ انجمنِ آلباتروس[4] بود. برِنتوود برای او معرکه بود. محلهای آمیخته با عطر شمعدانی و با خانههای بزرگِ پنهان در پسِ پرچینها و دیوارها و حصارهای بلند. جایی که خیابانها خالی از رهگذران بود و هرچیزی، حتی درختها، تا حد ملالآوری، بینقص بودند.

از دیدن هندریک که کنار استخر بزرگش، روی صندلی مخصوصِ آفتابگرفتن، با لپتاپی بر زانویش نشسته بود، خیلی جا خوردم. هندریک معمولاً درست همینطوری بود، ولی نمیشد تغییرش به چشمم نیاید. او جوانتر به نظر میرسید. هنوز پیر بود و ورم مفاصل داشت ولی، خب، بهتر از تمام یک قرنِ گذشته بود.

گفتم: «سلام هندریک. سرحال به نظر میرسی.»

بهتأیید سر تکان داد، طوری که انگار خبر جدیدی نیست. «بوتاکس و لیفتِ پیشونی.»

دراینباره حتی شوخی هم نمیکرد. در این زندگیاش، قبلاً جراح زیبایی بود. قضیه این بود که بعد از بازنشستگی، از میامی به لسآنجلس نقلمکان کرده بود. بهاینترتیب، میتوانست از مسئلهی نداشتنِ مراجعین محلیِ پیشین دور بماند. اینجا اسمش هَری سیلوِرمَن بود («سیلورمن. ازش خوشت نمیآد؟ حسِ قهرمانهای سالخورده رو داره. که البته میشه گفت من هم همینم»).

روی آنیکی صندلی مخصوص آفتابگرفتن نشستم. روزِلا، خدمتکارش، با دو اسموتی بهرنگ غروب خورشید سررسید. به دستهایش توجه کردم. پیر به نظر میرسیدند. لکههای قهوهای و پوست شُل و رگهای سورمهای. صورتها راحتتر از دستها میتوانند دروغ بگویند.

«سنجد تلخ. تحملناپذیره. مزهی گه میده. امتحانش کن.»

نکتهی جالب دربارهی هندریک این بود که او با زمانه همراه بود. فکر میکنم همیشه همینطور بوده است. بیشک از دههی ۱۸۹۰ که اینطور بود. قرنها پیش هم که لاله میفروخت احتمالاً همینطور بود. عجیب بود! سنش از همهی ما بیشتر بود ولی همیشه از جریان فکریِ حاکم بر هر دورهای کاملاً خبر داشت.

گفت: «موضوع اینه که توی کالیفرنیا، تنها راه برای اینکه به نظر بیاد داری پیر میشی اینه که به نظر بیاد داری جوون میشی. اگه بتونی سن پیشونیت رو به بالاتر از چهل سال برسونی، مردم خیلی شک میکنن.»

به من گفت که چند سالی در سانتا باربارا زندگی کرده ولی آنجا کمی حوصلهاش سررفته. «سانتا باربارا دلپذیره. بهشتیه که ترافیکش یهکم سنگینتره. ولی توی بهشت هیچ اتفاقی نمیافته. خونهای بالای یه تپه داشتم. هر شب شراب محلی مینوشیدم. ولی داشتم خل میشدم. مدام حملهی هراس بهم دست میداد. بیشتر از هفت قرن زندگی کردم و تمام این مدت یک بار هم حملهی هراس سراغم نیومده بود. جنگها و انقلابها رو دیدم. مشکلی پیش نیومد. ولی به سانتا باربارا رفتم و اونوقت، توی ویلای راحتم، با قلبی که دیوانهوار میزد بیدار میشدم و حس میکردم توی خودم گیر افتادم. ولی لسآنجلس یه چیزِ دیگهست. باور کن لسآنجلس فوری آرومم کرد...»

«حس آرامش. باید خوب باشه.»

کمی براندازم کرد، انگار اثری هنری با مفهومی پنهان باشم. «تام، جریان چیه؟ دلت برام تنگ شده بود؟»

«یه چیز تو همین مایهها.»

«چی شده؟ ایسلند اینقدر بد بود؟»

(قبل از مأموریت کوتاهم در سریلانکا، هشت سال در ایسلند زندگی کرده بودم.)

«تنها بودم.»

«ولی فکر میکردم بعد از مدتی که توی تورونتو گذروندی، میخوای تنها باشی. گفتی تنهاییِ واقعی، بودن میون آدمهاست. درضمن، ما همینیم تام. ما آدمهای گوشهگیری هستیم.»

نفسی گرفتم، انگار جملهی بعدی چیزی بود که میشد زیرش شنا کرد. «دیگه دلم نمیخواد اینطوری باشم. میخوام از این کار بیرون بیام.»

واکنش خاصی در کار نبود. خم به ابرو نیاورد. به دستهای پینهبسته و بند انگشتان ورمکردهاش نگاه کردم. «تام، بیرونی در کار نیست. خودت میدونی. تو یه آلباتروسی. حشرهی یه‌‌روزه نیستی. تو آلباتروسی.»

ذهنیت پشت این اسامی ساده بود: در گذشته، تصور میشد آلباتروس موجودی با عمری بسیار طولانی است. واقعیت این است که آنها فقط حدود شصت سال زندگی میکنند؛ خیلی کمتر از مثلاً کوسههای گرینلند که چهارصد سال عمر میکنند. یا صدف دوکفهای که دانشمندان نام «مینگ» را رویش گذاشتهاند چون زمان سلسلهی مینگ، یعنی پانصد سال پیش، به وجود آمده. درهرصورت، ما آلباتروس بودیم. یا مخففش، آلبا. بقیهی انسانهای روی زمین حشرههایی یکروزه و بیاهمیت به شمار میآمدند. این نام را از روی حشرههای آبزیِ کمعمر که در طول یک روز، یا براساس یک زیرگونه از آنها در پنج دقیقه، چرخهی زندگیشان کامل میشود رویشان گذاشته بودند.

هندریک هنگام صحبت دربارهی آدمهای عادیِ دیگر آنها را چیزی جز حشرهی یکروزه نمینامید. از نظر من واژهگزینیاش -واژهگزینیای که در من هم ریشه کرده بود- بسیار مسخره بود.

آلباتروسها. حشرات یکروزه. حماقتش.

هندریک، با وجود سنوسال و ذکاوتش، از اساس به بلوغ فکری نرسیده بود. او بچه بود. بچهای عجیبْ کهنسال.

نکتهی دلسردکننده هنگام آشنایی با آلباهای دیگر هم همین بود. متوجه میشدی که ما موجوداتی خاص نیستیم. ما ابرقهرمان نبودیم. فقط کهنسال بودیم. میفهمیدی، در مواردی مثل هندریک، فرقی ندارد چند سال یا دهه یا قرن گذشته باشد، چون همیشه در محدودهی پارامترهای شخصیتیات زندگی میکنی. هیچ گسترهی زمانی یا مکانی نمیتوانست تغییری در آن ایجاد کند. هرگز نمیتوانستی از خودت بگریزی.

گفت: «راستش رو بخوای، حرفت به نظرم توهینآمیزه. اون هم بعد از همهی کارهایی که برات کردم.»

«از کارایی که برام کردی ممنونم...» دودل شدم. دقیقاً چهکاری برایم کرده بود؟ چیزی که قولش را به من داده بود اتفاق نیفتاده بود.

«تام، متوجهی که دنیای مدرن چهشکلیه؟ دیگه مثل قدیمها نیست. نمیتونی برای خودت آدرست رو تغییر بدی و اسمت رو به دفتر ثبت اضافه کنی. هیچ میدونی برای حفظ امنیت تو و بقیهی اعضا مجبور شدم چقدر خرج کنم؟»

«پس اینطوری میتونم از هزینههات کم کنم.»

«من همیشه خیلی صریح بودم: ما توی یه خیابون یه‌‌طرفهایمــ»

«خیابون یه‌‌طرفهای که هیچوقت خودم نخواستم توش راه بیفتم.»

نوشیدنیاش را با نی مکید و با چشیدن مزهی اسموتیاش، صورتش در هم رفت. «زندگی هم همینه دیگه، مگه نه؟ گوش کن، بچهــ»

«بعید میدونم بچه باشم.»

«تو انتخاب کردی. ملاقات با دکتر هاچینسون انتخاب خودت بودــ»

«و اگه میدونستم چه بلایی به سرش میآد، هیچوقت این انتخاب رو نمیکردم.»

با نی چند دور اسموتی را هم زد، بعد لیوان را روی میز کوچکِ کنارش گذاشت تا مکمل گلوکوزامین را، که برای آرتروزش بود، بخورد.

«اونوقت ناچار میشم بدم بکشنت.» با صدای کلاغیاش خندید تا نشان دهد شوخی کرده است. ولی شوخی نکرده بود. معلوم بود که شوخی نبود. «یه معامله، یه توافق باهات میکنم. درست همون زندگیای رو که میخوای بهت میدم -هر زندگیای که باشه- ولی به روالِ معمول، هر هشت سال باهات تماس گرفته میشه و قبلِ اینکه هویت بعدیت رو انتخاب کنی، ازت میخوام کاری بکنی.»

البته همهی اینها را قبلاً هم شنیده بودم. گرچه «هر زندگیای که باشه» بهمعنای واقعی کلمه نبود. او مشتی گزینه پیش رویم میگذاشت و من یکیشان را انتخاب میکردم. او هم پاسخ مرا از بر بود.

«خبری ازش شده؟» این سؤال را قبلاً صدها بار پرسیده بودم، ولی هیچوقت تا این حد تأثربرانگیز و مأیوس، مانند آن وقت، عنوانش نکرده بودم.

به نوشیدنیاش نگاه کرد. «نه.»

متوجه شدم کمی سریعتر از حد معمول این را گفت. «هندریک.»

«نه، نه، خبری ندارم. ولی، گوش کن، ما داریم با سرعت زیادی آدمهای جدید رو پیدا میکنیم؛ بیشتر از هفتاد نفر در سال قبل. یادت میآد وقتی رو که شروع کردیم؟ دستبالاش فقط پنج نفر در سال بود. اگه هنوز میخوای پیداش کنی، الآن بیرونرفتنت دیوونگیه.»

صدای شالاپِ ضعیفی را از استخر شنیدم. بلند شدم، بهسوی لبهی استخر رفتم و موشی کوچک را دیدم که سراسیمه کنار فیلتر آبی شنا میکرد. زانو زدم و جانور را بیرون آوردم. موش بهسوی چمنهای پیراسته پا به فرار گذاشت.

توی دستش بودم و او را این را خوب میدانست. راهی برای زنده بیرونرفتن از این کار وجود نداشت. اگر هم وجود داشت، ماندن راحتتر بود. حس آسایشی همراهش بود مانند بیمه.

«هر زندگیای که بخوام؟»

«هر زندگیای که بخوای.»

یقین داشتم اگر هندریک همان هندریک همیشگی باشد، گمان میکند چیزی گزاف و گرانقیمت از او میخواهم و گمان میکند میخواهم در کشتیای خصوصی در ساحل آمالفی، یا در پنتهاوسی در دوبی زندگی کنم. ولی بهش فکر کرده بودم و میدانستم که چه بگویم. «میخوام به لندن برگردم.»

«لندن؟ میدونی که، احتمالاً اونجا نیست.»

«میدونم. فقط دلم میخواد برگردم اونجا. برای اینکه حس کنم دوباره توی خونهام هستم. میخوام معلم بشم. معلم تاریخ.»

خندید: «معلم تاریخ! یعنی مثلاً معلم تاریخِ دبیرستان؟»

«توی انگلیس بهش مدرسهی متوسطه میگن. ولی، بله، یه معلم تاریخ توی یه دبیرستان. به نظرم کار خوبیه.»

و هندریک لبخند زد و کمی سردرگم نگاهم کرد، انگار بهجای خرچنگ، مرغ سفارش داده باشم. «حرف نداره. بله. خب، فقط باید به چند مورد رسیدگی کنیم...»

و همانطور که هندریک داشت حرف میزد، موش را تماشا کردم که زیر پرچین ناپدید شد و رفت بهسوی سایههای تاریک، بهسوی رهایی.


سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.