گذرگاه تاریک

گذرگاه تاریک

نویسنده: 
دیوید گودیس
مترجم: 
محمود گودرزی
اضافه به سبد خرید
سال انتشار: 1402 صحافی: جلد سخت تعداد صفحات: 232
قیمت: ۲۵۰,۰۰۰تومان ( ۱۰٪ ):  ۲۲۵,۰۰۰تومان
شابک: 9786225696112

وینست پاری در دنیای نوآر قهرمان یگانه‌ای است؛ مرد ازنفس افتاده‌ی رمان گذرگاه تاریک اهل جدال و خشونت نیست، بااین‌حال پایش به قتل باز شده است. او زندانی بی‌گناهی است که به جرم قتل همسرش به حبس ابد محکوم شده و غرور خدشه‌دارشده‌اش و فشارهای خردکننده‌ی زندان سان‌کوئنتین او را وادار به فرار می‌کند.

وینسنت این بیرون تنهاست، جایی برای پنهان شدن ندارد و می‌داند اگر آیرین، این زن ناشناس زیبا، او را در اتومبیلش پناه نمی‌داد، ساعتی بعد دوباره در چنگال پلیس و پشت میله‌های زندان بود. حالا وینست پاری مجبور است چهره‌ای جدید بیابد و هویتی نو برای خود دست‌وپا کند؛ او می‌خواهد قاتل واقعی همسرش را پیدا کند تا غرور ازدست‌رفته‌اش را بازیابی کند و شاید دوباره دل ببازد. با این حال دست تقدیر در میانه‌ی این تعقیب‌وگریز او را به جغرافیای دیگری خواهد کشاند.

برچسب‌ها ترجمه جلد سخت رقعی

دیدگاه‌ها

هیج دیدگاهی برای این کتاب ثبت نشده!

دیدگاه خود را وارد کنید.

دانلود پی‌دی‌اف

بخشی از کتاب

1

بد آورده بود. پاری[1] بیگناه بود. بهعلاوه، آدم شریفی بود که هیچوقت موی دماغ کسی نمیشد و میخواست زندگی آرامی داشته باشد. اما کفهی ترازوی سمت دیگر زیادی سنگینی میکرد و سمت او عملاً چیزی نبود. هیئتمنصفه رأی به گناهکاریاش داد. قاضی برایش حکم ابد برید و او را به زندان سانکوئنتین[2] بردند.

محاکمهی پرسروصدایی بود و بااینکه به آدمهای بیاهمیتی مربوط میشد، از خیلی جهات هیجانانگیز بود. پاری سیویکساله بود و در مقام کارمندِ یکی از مؤسسههای اوراق بهادار سانفرانسیسکو هفتهای سیوپنج دلار درمیآورد. طبق گفتهی دادستان، شانزده ماه زندگی زناشویی تلخی را سپری کرده بود. و طبق گفتهی دادستان، یکی از دوستان خانوادهی پاری بعدازظهر روزی زمستانی به آپارتمان کوچکشان آمد و خانم پاری را با کلهای قُرشده روی زمین پیدا کرد. طبق گفتهی دادستان، خانم پاری داشت میمرد و درست قبل از اینکه بمیرد گفته بود پاری با زیرسیگاری شیشهایِ سنگینی به سرش کوبیده. زیرسیگاری نزدیک بدن مضروب افتاده بود. پلیس اثر انگشت پاری را روی زیرسیگاری پیدا کرد.

این نیمی از ماجرا بود. نیمهی دومش کار پاری را تمام کرد. مجبور بود به بعضی چیزها اعتراف کند. مجبور بود اعتراف کند که میانهی او و زنش شکرآب بود. مجبور بود اعتراف کند که زنهای دیگری را میدید. اینکه زنش هم مردهای دیگری را میدید، از نظر دادگاه اهمیتی نداشت. بعد وادارش کردند مقر بیاید که آن روز سر کار نرفته بود. سردردی سینوزیتی باعث شده بود تمام صبح خانه بماند و بعدازظهر رفته بود پارک پیادهروی. وقتی برگشته بود، جلوی مجتمع آپارتمانیشان جمعیتی دیده بود و چند ماشین پلیس؛ همان تصویر همیشگی. این چیزی بود که او میگفت. پلیس چیز دیگری میگفت. پلیس میگفت پاری با زیرسیگاری به سر زنش ضربه زده و بعد ترتیبی داده تا به نظر برسد پای زن به چیزی گیر کرده و وقتی افتاده، زیرسیگاری را از روی میز انداخته، بعد موقع زمینخوردن، سرش به زیرسیگاری کوبیده شده. پلیس میگفت حقهی بسیار زیرکانهای بوده و اگر خانم پاری زمان مرگ آن حرف را نزده بود، بیشک حقهاش میگرفت.

وکیل پاری خیلی تلاش کرد، اما کفهی ترازو به آن سمت سنگینی میکرد. توی دادخواست فقط یک سرنخِ آزاد وجود داشت؛ مربوط میشد به اثر انگشت. وقتی دادستان ادعا کرد که وینسنت پاری[3] قاتلی حیلهگر و دیوصفت است، وکیل پاری جواب داد که قاتل حیلهگر و دیوصفت اثر انگشتش را از روی زیرسیگاری پاک میکند. وکیل پاری گفت قتل نبوده، سانحه بوده.

کل ماجرا تقریباً همین بود، بهجز مسئلهی شخصیتی. خیلیها میخواستند بدانند چرا پاری خدمت سربازی نرفته. دادستان انگشت گذاشت روی این موضوع. پاری از خدمت معاف بود. یک دلیلش سینوزیت بود و دلیل دیگرش کلیهی ضعیف. بههرحال، از خدمت معاف بود و مسئلهی دیگر، اقامتش در یکی از مراکز بازپروری آریزونا در پانزدهسالگی بود. تکفرزند و یتیم بود و تنها قوموخویشش توی ماریکوپا[4] او را نخواست و یک هفته گرسنه ماند و از خواروبارفروشیای دزدی کرد. بعد قضیهی رابطه با زنهای دیگر مطرح بود و یکعالم اظهارنظر از طرف متصدیهای بارها و مشروبفروشها. پاری با وجود مشکل کلیه عادت داشت جین خالی بخورد. دادستان ادعا میکرد علت اصلی مشکل کلیهاش جین است. دادستان با ربطدادن کلیه به جین، دو مسئلهی دیگر را هم ربط داد و نتیجه گرفت معافیت از خدمتش بهخاطر افراط در خوردن جین است که اوضاع کلیهاش را هم بدتر میکرده. چند روزنامه این را دست گرفتند و پاری را فراریازخدمت اعلام کردند. روزنامههای دیگر هم این روال را پیش گرفتند. بعضی سرمقالهها درخواست میکردند معافازخدمتی که از مشکل کلیه مینالد، معاینه شود. وقتی حکم پاری را اعلام کردند، عکسش توی تمام روزنامهها چاپ شد و یکی از آنها عنوان عکسش را گذاشت: «اعلام حکم فراریازخدمت.»

پاری قبل از اینکه به سانکوئنتین فرستاده شود، اجازه پیدا کرد با دوستی حرف بزند. این دوست فِلسینگر[5] بود که چند سالی از او بزرگتر بود و در همان مؤسسهی اوراق بهادار کار میکرد. فلسینگر بهترین دوستش بود و یکی از کسانی که عقیده داشت پاری بیگناه است. پاری همهی داراییهایش را به فلسینگر اهدا کرد. این اموال شامل ساعت مچی ضدآبی به قیمت شصتوسه دلار و هفتادوپنج سنت بود؛ رادیوگرامافونِ پکرد-بل [6]، مجموعهای از صفحههای گرامافون که قطعات ویژهی کاونت بِیسیِ[7] پاری و گلچین استراوینسکی[8] و نوازندگان مدرنِ دیگری متعلق به خانم پاری فقید را در بر میگرفت. علاوه بر اینها، پاری لباسهایش را هم به او داد، اما فلسینگر آنها را سوزاند و همچنین کلک تمام چیزهایی را که متعلق به خانم پاری بود، کند. فلسینگر مجرد بود و بیشتر وقتش را با خانوادهی پاری گذرانده بود. او هیچوقت از خانم پاری خوشش نیامده بود و وقتی با وینسنت پاری خداحافظی کرد، کم آورد و مثل بچهها زد زیر گریه.

پاری گریه نکرد.آخرین بار که گریه کرده بود برمیگشت به زمانی که در بازپروری آریزونا به سر میبرد. نگهبانی دیلاق با مشت به صورتش زده بود، باز مشتی دیگر حوالهاش کرده بود. بار سوم که نگهبان به او مشت زد، پاری قاتی کرد و دستهایش را دور گلوی نگهبان گذاشت. نگهبان داشت میمرد و همزمان که پاری فشار را بیشتر میکرد هقهق گریهاش هم بلند شد. بعد نگهبانهای دیگر بهدو آمدند داخل تا آنها را از هم جدا کنند. پاریِ جوان را فرستادند حبس انفرادی. بعدها همان نگهبانِ وحشی حقهی کثیف دیگری سر یکی دیگر از بچهها پیاده کرد و سرپرست مرکز دربارهی موضوع تحقیق کرد و ترتیبی داد تا نگهبان اخراج شود.

پاری وقتی وارد دروازهی سانکوئنتین میشد به این ماجرا فکر میکرد. امیدوار بود به نگهبانی وحشی برنخورد. به فکرش رسیده بود شاید بتواند در زندان سر سوزنی احساس خوشبختی داشته باشد. او همیشه خوشبختی را خواسته بود، نوع ساده و معمولیاش را. هیچوقت دنبال دردسر نبود.

به نظر نمیرسید بتواند از پس دردسر بربیاید. یک متر و هفتاد سانت قدش بود و شصتوپنج کیلوگرم وزن داشت؛ هیکلی که برای شغل کارمندی در مؤسسهی اوراق بهادار ساخته شده بود. بعد، موهایش قهوهای دودی بود و چشمهایش زرد مات. لبهایش از آن لبها بود که برای لبخند ساخته نشدهاند. معمولاً سیگاری بین لبهایش بود. وقتی فهمیده بود در مؤسسهی اوراق بهادار میتواند هر چقدر بخواهد سیگار بکشد، با کله رفته بود سراغش. از آنهایی بود که روزی سه پاکت میکشند.

در سانکوئنتین توانست برای خودش روزی سه پاکت جفتوجور کند. کار دفترداری را به عهده گرفت و با چند نفر غیرسیگاری به توافقی مالی رسید. با همبندهای دیگرش رابطهی خوبی برقرار کرد و هفت ماه اول به او سخت نگذشت. ماه هشتم گذرش افتاد به همان جنس نگهبانی که زمان حبسش در آریزونا به او مشت زده بود. نگهبان به او گیر داد و بالأخره وضعیتی را پیش آورد که در آن اِعمال قدرت واجب میشد. پاری حاضر بود غرغر بشنود، اما حاضر نبود مشت بخورد. بعد، مشت دوم آمد و با مشت سوم، پاری زد زیر گریه؛ همانطور که در آریزونا هقهق گریهاش بلند شده بود. دستهایش را دور گلوی نگهبان گذاشت. نگهبانهای دیگر آمدند داخل تا جدایشان کنند. پاری را فرستادند به انفرادی.

نُه روز در انفرادی ماند. وقتی بیرون آمد، شغل دفترداری را از او گرفتند و به بلوک دیگری در زندان منتقلش کردند که نسبت به جای قبلی خیلی به او سخت میگذشت. فهمید نگهبان نزدیک بوده بمیرد و قضیه به بیرون از دیوارهای زندان درز کرده و در روزنامهها چاپ شده است. حالا با بیل و پتک کارِ سخت میکرد و شب که میشد، عملاً نمیتوانست روی پاهایش بایستد. بهقدری خسته بود که تقریباً نمیتوانست نامههایی را بخواند که فلسینگر برایش مینوشت. اما یک شب نامهای از فلسینگر به دستش رسید که میگفت حماقت کرده با آن نگهبان درگیر شده. این اتفاق هر فرصتی را برای آزادی مشروط از او میگرفت. قاهقاه به نامه خندید. میدانست قرار است باقی عمرش را در این مکان بگذراند. میدانست چهجور زندگیای در انتظارش است.

زندگی رعبآوری پیشِ رو داشت. غذا در سانکوئنتین آبرومندانه بود، اما آنقدر خوب نبود که با مزاجش بسازد. و بهنحوی این حس متناقض را داشت که جین برای کلیهاش خوب بوده و اینجا نمیتواند جین گیر بیاورد. دستش به زن نمیرسید و نمیتوانست چراغ روشن و بخاری داشته باشد. نمیتوانست از آن دست رفقایی که میخواهد، داشته باشد. و خیابانی نبود تا در آن راه برود و مردمی نبودند تا تماشایشان کند. اینجا تنها چیزی که داشت،میلههای درِ سلولش بود و همینطور درک این موضوع که قرار است تا آخر عمر به این میلهها نگاه کند.

لب تختِ تاشویش نشسته بود. به میلههای در سلول نگاه میکرد. مثل ماری که به داخل برکهای سُر بخورد، فکری لغزان وارد ذهنش شد. برخاست. رفت پیش در و دستهایش را به میلههای فولادی زد. زیاد ضخیم نبودند، اما خیلی محکم بودند. به این فکر کرد که میلهها چقدر محکماند، در فولادی انتهای راهروی «د» چقدر محکم است، هفتتیر نگهبان در انتهای راهروی «ف» چقدر آماده است، دیوار چقدر ارتفاع دارد و چند تا مسلسل در امتداد دیوار انتظار میکشند. مار دور زد و آرام از برکه بیرون خزید. بعد دوباره دور زد و رشد کرد. داشت مار بسیار بزرگی میشد، چون پاری به کامیونهایی فکر میکرد که بشکههای سیمان را میآوردند به قسمتی از حیاط که در آن انبار میساختند. پاری آن قسمتِ حیاط کار میکرد.

خواب تختهسیاهی بود و روی تختهسیاه نقشهای از حیاط با گچ کشیده شده بود. بارها و بارها آن را کشید و وقتی تصویری درست از آن به دست آورد، بهطور ذهنی ضربدری سفید جایی گذاشت که او قرار بود هنگام خالیکردن بشکههای کامیونها حضور داشته باشد. وقتی بشکههای خالی دوباره پشت کامیونها قرار گرفتند، ضربدر حرکت کرد. ضربدر آرام حرکت کرد و داخل یکی از بشکههای پشت کامیون محو شد.

تختهسیاه سراسر سیاه بود. سیاه باقی ماند تا اینکه صدای سوتی بلند شد. موتور روشن شد. صدایش جدار بشکه و مغز پاری را سوراخ میکرد. هوا زیاد نبود، اما آنقدر بود که او را مدتی زنده نگه دارد؛ مدتی کوتاه. حالا صدای موتور بلندتر بود. بعد کامیون داشت حرکت میکرد. میدانست چقدر باید جلو برود تا از حیاط خارج شود. منتظر ماند تا صدای سوتی بشنود؛ صدای آژیری. حس میکرد این هم فکری احمقانه است که برایش ثمری ندارد جز برگشتن به انفرادی. شانه بالا انداخت و به خودش گفت چیزی ندارد از دست بدهد.

خبری از سوت نبود. خبری از آژیر نبود. حالا کامیون سریعتر میرفت. باورش نمیشد. بیش از حد ساده بود. به ذهنش گفت خفه شود، چون هنوز تمام نشده بود. این فقط اول کار بود و از آنجا به بعد سخت میشد. لازم بود از بشکه بیرون بیاید و کِیف ماجرا آنجا بود. داخل یکی از بشکههای پایینی بود و سه بشکه روی هم گذاشته بودند. حالا کامیون حرکت میکرد. حس میکرد کامیون دارد میپیچد. دوباره پیچید و بعد سریعتر حرکت کرد. بهسختی میتوانست از داخل بشکه که سیاه بود نفس بکشد. به خودش گفت که فقط پنج دقیقه فرصت دارد، نه بیشتر. دو بشکه رویش بود و تا لبهی کامیون، اندازهی چهار ردیف بشکه فاصله داشت. نفسی عمیق کشید که البته زیاد هم عمیق نبود. باعث شد بترسد. نفس عمیق دیگری کشید که از اولی هم کمتر عمیق بود. وزنش را انداخت روی بدنهی بشکه، اما بشکه از جایش جنب نمیخورد. دوباره سعی کرد و حدود سه سانت جابهجا شد. برای سومین بار سعی کرد و سه سانت دیگر پیش رفت. همانطور مرتب سعی کرد و سه سانت به سه سانت جلو رفت. یکدفعه به ذهنش خطور کرد که دارد برای حفظ جانش میجنگد. بهقدری از این موضوع ترسید که دست از تقلا کشید و تصمیم گرفت داد بزند؛ التماسشان کند کامیون را نگه دارند و بگذارند از بشکه بیرون بیاید.

قبل از اینکه دهانش را باز کند، فکرش را حلاجی کرد. شکاف بالای بشکه بهقدری بود که صدایش بیرون برود، اما اگر صدایش بیرون میرفت، نتیجهاش این بود که خیلی زود به سانکوئنتین برمیگشت.

دهانش باز ماند، اما صدایی بیرون نداد. در عوض، یک بار دیگر هوا را استنشاق کرد. دوباره کنارهی بشکه را هل داد. حالا ارزیابی کرد که از پنج دقیقهی اصلی سه دقیقه کم شده. دو دقیقه فرصت داشت تا نتیجه بگیرد. همانطور مدام هوا را استنشاق میکرد و کنارِ بشکه را هل میداد.

گرمای ماه اوت از شکاف بالای بشکه به داخل هجوم آورد و با ضخامت سیاهِ درون بشکه و اضطراب و تقلا ادغام شد. عرق از صورت پاری میریخت و زیر بغلش جمع شده بود. یکباره پی برد که بیشتر از دو دقیقه گذشته است، خیلی بیشتر؛ فرض کنیم ده دقیقه. به بالا نگاه کرد و از شکاف بالای بشکه توانست آسمان زرد را ببیند. به آسمان لبخند زد و حالا میفهمید فرصت خوبی دارد. همراه آسمان مقداری هوای تازه هم از آن شکاف وارد میشد.

با بالابردن بشکه و هلدادنش از زیر دو بشکهای که روی آن بودند، شکاف را به سی سانت رساند. داشت آن را سیوپنج سانت میکرد که کامیون از روی دستاندازی در جاده رد شد و دو بشکهی بالایی سُر خوردند و برگشتند سر جای قبلی. به بالا نگاه کرد و بهجای آسمان زرد، چیزی جز سیاهی ندید؛ کفِ سیاه بشکهی دوم را. شکاف و تمام هوا را از دست داده بود. حالا ناچار بود دوباره از اول شروع کند.

نمیخواست از اول شروع کند. میخواست زارزار گریه کند. زارزار گریه کرد و اشکها گلولههای درشت مرطوبی بودند آمیخته به رطوبت عرقی که بیشتر میشد. دستوپاهایش که دچار انقباض عضلات شده بودند، درد میکردند. میزان درد را سنجید و فهمید اوضاع وخیم است؛ و بدتر هم میشد و مدام بدتر میشد تا اینکه با درد ششهایی آمیخت که تشنهی هوا بودند. یک بار دیگر به خودش گفت که اینجا در این بشکه میمیرد.

نفرت وارد شد و کنار ترس شناور ماند. نفرت از دستانداز جاده که باعث شده بود دو بشکه برگردند سر جای اولشان؛ نفرت از آن دو بشکه، نفرت از کامیون، نفرت از دادستان، نفرت از خانم پاری، نفرت از دوست خانم پاری که بعدازظهر آن روز زمستانی به آپارتمان آمده و جنازه را پیدا کرده بود. اسمش مج رپف[9] بود. اسمش مزاحم بود. از همان لحظهای که پاری با او آشنا شده بود، مزاحم بود. همیشه توی آپارتمان بود و فضولی میکرد. خودش را برای شام دعوت میکرد و تا دیروقت میماند و سعی میکرد با پاری لاس بزند. یک بار مقدار زیادی با او لاس زده بود و پاری یادش بود که آن شب با خانم پاری دعوای مفصلی کرده بود. خانم پاری رفته بود اتاق خودش و در را محکم کوبیده و بسته بود. مج رفت توی اتاق و حدود بیست دقیقه آنجا ماند. وقتی بیرون آمد از پاری پرسید آیا او را میرساند خانهاش؟ پاری او را برد و رساند و وقتی مج پاری را برد خانهاش، به او گیر داد. پاری نمیخواست کاری کند. مج برایش جذابیتی نداشت. چیز دندانگیری نبود. اما پاری از دست زنش به جان آمده بود و برایش زیاد مهم نبود چه اتفاقی میافتد. به همین دلیل باز به دیدن مج رفت و یک شب کار به جاهای باریک کشید. به مج گفت کوتاه بیاید؛ میخواست برود خانه. مج کمکم برایش مزاحمت ایجاد کرد. به پاری گفت که خانم پاری از شوهرش سیر شده، اما او از پاری سیر نمیشود. به او گفت بهتر است از خانم پاری جدا شود. پاری به مج گفت سرش به کار خودش باشد. اما ذات زن مانع از این میشد و هر بار فرصتی پیدا میکرد، به پاری میگفت زنش را طلاق بدهد و شریک زندگی او شود. شش سال بود که مج از شوهرش جدا زندگی میکرد و در این مدت، شوهر سعی کرده بود طلاقش بدهد. مج حاضر نبود از رپف طلاق بگیرد، چون میدانست گهگاه دختری پیدا میشود که شوهرش بخواهد با او ازدواج کند. مج کسی را نداشت. چیزی نداشت بهجز صدوپنجاه دلار ماهانهای که از شوهرش میگرفت. حالا صدوپنجاه دلار ماهانه راضیاش نمیکرد و میخواست کسی در زندگیاش باشد. بدبخت بود و تنها چیزی که بدبختیاش را تسکین میداد، این بود که ببیند بقیهی مردم هم بدبختاند. حسی به پاری میگفت یکی از بهترین لحظات زندگی مج رپف زمانی بود که سخنگوی هیئتمنصفه بلند شد و گفت پاری گناهکار است.

داخل بشکه اوضاع وخیم میشد. پاری نفرت را کنار زد و جایش را با نیرو عوض کرد. به کنار بشکه فشار آورد. سه سانت جابهجایش کرد؛ سه سانت دیگر جابهجایش کرد و دوباره به هوا رسید. کامیون خیلی سریع حرکت میکرد و او از خود میپرسید کجا میرود. همانطور به کنار بشکه فشار میآورد. کامیون رفت روی دستاندازی دیگر و بعد خورد به دستانداز دوم، سوم و چهارم. پاری فکر کرد شاید دستانداز پنجمی هم باشد و با خودش گفت باید آمادگیاش را داشته باشد. آن چهار دستانداز بشکهها را همانطور که دلش میخواست عقب رانده بودند. بالای بشکه حدود پانزده سانت باز شده بود. وقتی به دستانداز پنجم رسید، آمادگیاش را داشت و محکم به بالا فشار داد و بهکمک دستانداز دو بشکه را کنار زد و شکاف را به اندازهای باز کرد که طبق تخمین او به بیستوپنج سانت میرسید. دستهایش را بالا گرفت، دو بشکه را هل داد و ده سانت دیگر جا باز کرد. و این کافی بود.

پاری خودش را بالا کشید و از بشکه خارج شد. دید جاده از او دور میشود؛ جویباری به رنگ خاکستری تیره که میان چمنزار سبزِ روشن و مسطح سر میخورد و بهسوی افق زردفام میلغزید. سمت چپ، کنار رنگ سبز روشن، تپههای ناهمواری را میدید که ارتفاع زیادی نداشتند. تصمیم گرفت خودش را به تپهها برساند.

همانطور که سرش پایین بود، با کشوقوس راهش را بین بشکهها باز کرد. بعد رفت روی لبهی کامیون و تخمین زد سرعتش حدود هشتاد کیلومتر باشد. سقوط سختی بود و بهاحتمال زیاد زخمی میشد، اما اگر رو به کامیون و همجهت با آن میافتاد و میدوید، با سرعتش هماهنگ میشد و نتیجه میگرفت.

همینطور عمل کرد. قبل از اینکه به جاده برسد، ‌‌دوید، چند متر جلو رفت و بعد با صورت خورد زمین. میدانست زخمی شده، اما نمیدانست کجایش و برایش هم مهم نبود. فوری بلند شد و تند رفت کنار جاده. علف سبز روشن تا حدی بلند بود و او خودش را رویش انداخت و همانجا ماند؛ بهسختی نفس میکشید و از شدت ترس به جاده نگاه نمیکرد. صدای موتور کامیون را میشنید که از او دور میشد و میدانست از بابت کامیون مشکلی ندارد. وقتی سرش را از بین علفها بالا آورد، اتومبیلی را دید که رد میشد. آدمهای داخل اتومبیل را دید که صورتشان بهسمت او برگشته بود. پاری منتظر ماند تا اتومبیل توقف کند.

اتومبیل توقف نکرد. پاری کمی دیگر هم آنجا ماند. قبل از اینکه سرپا بایستد، پیراهن خاکستری و زیرپیراهنی سفیدش را درآورد. او که تا کمر لخت شده بود، گرمای آفتاب و رطوبت غلیظ چلهی تابستان را حس کرد. حس خوبی داشت. اما چیز دیگری آزارش میداد و آن، درد در دو بازو و آرنجهایش بود. روی آرنجهایش افتاده بود و پوستش رفته بود و خون زیادی روی آن بود. علفها را گرفت و کشید، و زمین را به اندازهی گودی یک چاله کند تا به چیزی مثل گِل برسد. روی آرنجهایش گل مالید و و این جلوی خونریزی را گرفت و پوشش محافظی برایش ساخت. آن وقت پیراهن و زیرپیراهنی را توی چاله گذاشت. تکههای علف را سرجایشان برگرداند، چاله را پوشاند و صاف کرد.

خورشید در اوج آسمان بود و پاری همانطور که بهسمت تپهها میرفت، به آن نگاه کرد. حدس زد ساعت یازده باشد و این یعنی یک ساعتی سوار کامیون بوده. همچنین معنی‌‌اش این بود که زمان زیادی طول کشیده بود تا سانکوئنتین به خروجش پی ببرد. باز به خودش میگفت فرارش زیادی راحت بوده و محال است دوام بیاورد، و بعد صدای موتورسیکلتها را شنید.

خودش را روی علفها انداخت، سعی کرد در دل زمین فروبرود. هنوز نمیتوانست موتورسیکلتها را ببیند، هر چند نگاهش پهنهای عریض از جاده را درنوردید. مشکلی نبود. به احتمال زیاد آنها هم او را نمیدیدند. موتورسیکلتها پیچ ملایمی از جاده را طی میکردند. سروصدای زیادی داشتند و وقتی نزدیک میشدند کلافهکننده بود. بعد توانست ببیندشان که با صدای غیژی از کنارش گذشتند؛ دو و سه و پنج تایشان. همینکه از کنارش رد شدند، آژیرشان را به صدا درآوردند و پاری فهمید دنبال کامیون میروند.

میتوانست تجسمش کند. کامیون حدود پنج کیلومتر جلوتر بود. فرض کن پنج دقیقه لازم است تا بشکهها را بگردند و از راننده و وردستش پرسوجو کنند. شش دقیقهی دیگر لازم است تا برگردند اینجا، چون آرام حرکت میکنند و جاده و چمنزار اطراف جاده را زیر نظر میگیرند. خیلی خب، یک دقیقهی دیگر منتظر بمان تا دو کیلومتر از مسافت را طی کنند. بگذار دو دقیقه بگذرد، بعد سه چهار دقیقه لازم است تا برسی به آن تپهها و دعا کن موتورسیکلتی نبینی که در جاده گاز بدهد.

2

وقتی به تپهها رسید، نشست تا استراحتی کند. میخواست بداند آیا ممکن است اینجا در تپهها بماند، چند روزی به خودش فرصت بدهد تا گروه جستوجو پراکنده شوند؟ اما اگر پلیس نمیتوانست جایی دیگر سرنخی پیدا کند، برمیگشت سراغ جاده و ممکن بود همه‌‌جای تپهها را بگردد. هرچه بیشتر دربارهاش فکر میکرد بیشتر این ضرورت را میفهمید که باید مدام حرکت کند، سریع حرکت کند. راهش همین بود؛ سریع، همهچیز سریع.

بلند شد و در مسیر اولی که پیش گرفته بود حرکت کرد. تپهها گویی همراهش حرکت میکردند. بعد از مدتی دوباره خسته شد اما یاد سرعت افتاد و حاضر نشد یک بار دیگر استراحت کند. ماندگی لحظهای رهایش کرد، اما پس از چند دقیقه برگشت و تشنگی و میل به سیگار هم همراهش آمدند. کاری برای تشنگیاش نمیتوانست بکند، اما پاکت سیگاری کموبیش خالی توی جیب شلوارش بود. سیگاری بین لبهایش گذاشت و بعد گشت دنبال کبریت. به اطراف نگاه کرد، گویی فکر کند شاید جایی باشد که بتواند از آن یک بسته کبریت بخرد. به سیگارش پک زد و کوشید تصور کند روشن است و دودش را به سینهاش میبرد. کبریت نداشت. به چیزهایی که نداشت فکر کرد.

لباس نداشت. پول نداشت. دوست و رفیقی نداشت. نه، اینجا را اشتباه میکرد؛ چند تایی رفیق داشت و یک دوست خاص. و تردیدی وجود نداشت که فلسینگر برایش سینه سپر میکرد. 

سبد خرید

سبد خرید شما خالی است.